part9

523 74 78
                                        

جان با دستمال صورت همچون ماه امگایش را پاک می‌کرد در این دو هفته ای که بیهوش بود حتی توان به بغل گرفتن دوقلو هارا نداشت و با بغض نگاهشان می‌کرد مادر و پرستارشان از دو نوزاد مراقبت می‌کردند.

لبخندی تلخ به صورت امگایش زد ؛ ماه من دوباره ماه شد  ییبو ی من نمیخوای چشماتو باز کنی؟ دکتر میگه داری خوب میشی ولی حس میکنم تو ای دو هفته اندازه هفتاد سال پیر شدم چطور بدون من دوماه زندگی کردی من من مثل تو قوی نیستم ییبو خواهش میکنم بیدار شو هه بین بهونه تو میگیره همش گریه میکنه بهت گفته بودم هه نا روزی هفت بار شیر میخوره

آرام خندید ؛ راست میگفتی دخترمون  قراره کلی تپلی باشه  ولی نمیخوای بغلشون کنی؟ هوم ؟

بوسه ای به پیشانی امگایش زد و سرش را ارام جابه جا کرد تا بدنش خشک نشود . نگاه کن چقدر لاغر شدی ییبو من امگای گردویی مو میخوام پاشو بیا برات کلی کیک شکلاتی گرفتم عزیز دلم

دوست داری کوچولو هارو بیارم پیشت ؟ میدونم که دوست داری پس با دکتر صحبت میکنم  بوسه ای به دستان بزرگ امگایش زد ؛ امگای من خود امیده 



با دکتر  صحبت کرد جان امیدوار بود  ییبو با حس نوزادانش بیدار شود و دکتر تاکید کرده بود که عفونت و باکتری نه برای نوزادان و نه برای ییبو خوب نیست پس باید لباس های ضدعفونی شده بپوشند .


جان با لبخند لباس های هه نا را به تن کرد که پستانک  قلبی شکل را میمکید   بعد از دوهفته به خود اجازه داده کار های نوزادانش را خودش انجام بدهد بوسه ای به گونه نوزاد زد نوزاد از حس ته ریش های جان اخمی کرد و انگشتانش را برروی پیشانی اش کشید .

جان به هه بین که با چشمانش به دنبال بغل کردن پدرش بود خیره شد ؛ جان بوسه محکمی به گونه پسرک زد ؛ امید پاپا بریم تا بیدارش کنیم باشه؟ قربونتون برم کوچولو های من 

جان با شنیدن جیغ هه نا لبخندی زد ؛ خانم خانما از الان حسودی ممنوعه خوب؟

هه نا ساکت نگاهش کرد  جان هردو رو در بغلش فشرد و با کمک مادر به سمت بیمارستان رفت .

بعد از پوشیدن لباس مخصوص کودکان را در آغوشش فشرد هه نا در آغوش مادر بخواب رفته بود و هه بین با تعجب به ییبو خیره شده بود جان بوسه ای به گونه  هه بین زد .  و اورا آرام کنار ییبو گذاشت هه بین اول شروع به گریه کرد اما جان با تکان دادن دست ییبو نوزاد را نوازش کرد  لبخند تلخی زد اشک از چشمانش بیرون پرید ؛ ییبو فینیگیلی اومده میخواد بغلش کنی منتظره 
هه بین با حس انگشتان  ییبو لبخندی زد و اجازه داد تا جان با انگشتان امگا نوازشش  کند .

  و اورا آرام کنار ییبو گذاشت هه بین اول شروع به گریه کرد اما جان با تکان دادن دست ییبو نوزاد را نوازش کرد  لبخند تلخی زد اشک از چشمانش بیرون پرید ؛ ییبو فینیگیلی اومده میخواد بغلش کنی منتظره  هه بین با حس انگشتان  ییبو لبخندی زد و اجازه داد تا جا...

Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.
Memorist  [Completed ]Onde histórias criam vida. Descubra agora