ییبو چشمانش را به سختی باز کرد و به هه نا که در آغوشش انگشتش را میمکید خیره شد .
بوسه ای برروی گونه مخملی دخترک گذاشت کودک چشمانش را باز کرد و به ییبو خیره شد ؛ پاپا
ییبو باز هم پیشانی اش را بوسید و گذاشت تا اشک گونه های شیری رنگ اش را خیس کند.به سختی بلند شد تمام وجودش درد میکرد کنار جان نشست هه نا هنوز هم در آغوشش بود .
یانگ خسته تر از همیشه در کنار هه بین بخواب رفته بود و ییبو فرصت داشت تا در سکوت هرچقدر که میتواند الفایش را نوازش کند .هه نا لب زد ؛ پاپا خوابیده؟
ییبو دستش را برروی گونه اش کشید ؛ آره عزیز دلمهه نا بوسه ای به دست جان زد ؛ ددی بیدار شو دیگه
ییبو هق هقی کرد
جان آرام نالید ؛ امگای من گریه نکن
ییبو بیشتر اشک ریخت ؛ بیداری؟ خوبی؟
ییبو اخمی از درد پهلویش کرد؛ نه درد دارم
ییبو بیشتر گریه کرد ؛ الان میرم دکتر و میارم باشه؟جان لب زد ؛ شوخی کردم دیوونه نمیخواد
ییبو بوسه ای برروی پیشانی آلفا زد ؛ برام حرف بزن
جان لبخندی پر درد زد ؛ هه نای من خوبی؟هه نا چشمان درشتش را به جان داد و انگشتانش را گرفت ؛ ددی بریم بسنی بخوریم
جان خندید ؛ آخ هه نای من شیرین عسل من
هه نا نالید ؛ ددی من بسنی میخوام گشممهبا صدای هه نا هه بین و یانگ هم بیدار شدند و خواب آلود به بقیه خیره شدند .
جان خندید و ییبو هم با لبخندی پر از بغض به الفایش خیره شد .
دکتر بعد از معاینه جان به ییبو که هر لحظه چشمانش از حجم اشک درحال ترکیدن بود خیره شد ؛ حالش خوبه فقط باید خیلی مراقب باشه و استراحت کنه آقای وانگ شما حتما نیاز به چکاب کامل دارین معمولا زیاد اینطور حمله بهتون دست میده؟
ییبو اشک هارا پس زد ؛ نه
یانگ پاسخ داد ؛ هر وقت استرس زیادی داشته باشه این اتفاق میفتهپزشک کمی فکر کرد و رو به ییبو کرد ؛ پس لطفا مراقب خودتون بیشتر باشین این حمله ها عوارض جانبی زیادی داره شنیدم قبلا مدت طولانی رو بخاطرش بیهوش بودین درسته؟
یانگ لب زد ؛ بله حدودا دو هفتهپزشک رو به جان کرد؛ پس حتما غذا های خون ساز و بشدت قوی بخورین و مراقب جناب وانگ باشین
ییبو نالید ؛ ولی من باید مراقبش باشم
پزشک لبخندی زد ؛ جناب شیائو مطمئنم میتونی خوب از امگات مراقبت کنی
لبخندی زد و به بیرون رفتییبو نالید ؛ این دیگه چش بود
یانگ لبخندی زد ؛ راست میگه خوبجان سعی کرد تا بشیند درد اجازه نمیداد ییبو تخت را بالا آورد و خود غذای جان را به او میداد
هه نا هم اخم کرده به غذا نگاه میکرد؛ ولی من بسنی میخوام
یانگ بوسه ای به گونه کودک زد ؛ عزیز دلم اگر غذا تو کامل بخوری برات میگیرم
ییبو اخم کردو قاشق را از جلوی دهان آلفا کنار کشید ؛ هیونگ تو همچین کاری نمیکنی
یانگ نگاهی کرد ؛ چرا خوب؟
ییبو ادامه داد ؛ فردا دیابت بگیره من چیکار کنم
یانگ نگاهی به هه نا کرد ؛ راست میگه خوب عزیز من نخور زیاد
جان لبخندی زد ؛ ییبو این قاشق و آخر میزاری تو حلق من یا برش میگردونی تو هوا مونده

YOU ARE READING
Memorist [Completed ]
Fanfictionیاد آور داستان شیائوجان آلفای قدرتمند پلیسی که در یکی از مهم ترین پرونده های جنایی اش متوجه میشود همسرش وانگ ییبو هم درگیر این پرونده است ....... . . بعضی وقت ها بهتره چیزی رو یاد آوری نکنی که باعث خورد شدنت میشه 💔🖤 . . داستان روز های جمعه هر هف...