part6

512 84 104
                                        

در همین چند روز که با هیوک مشغول تحقیقات بود کار ها خوب پیش می‌رفت با قاطعیت می‌توانست مسائل را پیگیری کند در همین چند روز به اندازه ۳ ماه گذشته سرنخ پیدا کرده بود و این درحالی بود که گاهی دردی را در قلبش احساس می‌کرد.
جان بعد از صحبت با پیرزنی که با عنوان دوست پسرش از اون کلی سرنخ گرفته بود به سمت آگاهی می راند .
دروغ نگفته بود که جای جای دنیا را هم حاضر بود بگردد  تا فردی که برایش آن کلیپ هارا ارسال کرده بود پیدا کند با چهره نگاری های کاملا پیکسلی توانسته بود چهره فردی را که در کلیپ اول به سمت ییبو حمله کرده بود پیدا کند و حالا امشب با او قرار داشت .
البته قرار که چه عرض کنم می‌خواست به فرد اصلی برسد .
به آگاهی رسید آلفای پزشک حالا بیشتر اوقات را در آگاهی میماند  و از بیمارستان بخاطر از مایشات  و همکاری با پلیس مرخصی گرفته بود .
هیوک نگاهی به چهره عرق کرده جان کرد ، ساعت ۹ شب بود  الان لندن می بایست  حدودا ساعت یک تا یک و نیم شب بوده باشد .
جان که حالا حدودا یک ماه و نیم بعد از رفتن ییبو را روی مبل می‌خوابید از نظر گذراند.
نمی‌دانست چرا ولی این روز ها آلفا زودتر خسته میشد و به خواب میرفت دلش مثل چندین سال گذشته شیرینی میخواست  .
به جان خیره شد که در خواب نمی‌توانست درست نفس بکشد و مبل را چنگ می‌زد.
چهره آلفا به کبودی میرفت و سعی می‌کرد در خواب با دهن نفس بکشد .
هیوک محکم جان را تکان داد تا از کابوسی که می‌بیند رها شود .
جان بعد از چند بار تکان خوردن از خواب پرید نفس عمیقی کشید تا چهره اش به حالت اول برگردد .
هیوک لب زد؛ جان خوبی چی شده ؟
جان با فکر به چیزی فریاد کشید ؛ هیوک زنگ بزن به مادرجون حال ییبو خوب نیست

هیوک هراسان و دستپاچه گوشی را برداشت و با خاله شان تماس گرفت .
مادر در خواب بود جدیدا بخاطر ییبو خوابش سبک تر شده بود .
امگا شب ها نفس کم می آورد و بعد از چند باری که به بیمارستان برده شد به پیشنهاد لیو  پزشک خانوادگی شان برایش کپسول اکسیژن خریداری کرده بودند چرا که کمبود اکسیژن اول به خودش بعد به کودکانش آسیب جدی وارد می‌کرد.
ییبو دستش را برروی هودی جان می‌فشرد فریاد می‌زد؛  نه نه کار من نبود     ویلیام  نه من اینکارو نکردم

کاش کسی از کابوس بیدارش می‌کرد جان به عنوان جفتش با درد های شدیدی که ییبو روبرو بود او هم روبرو میشد چرا که جفت ها درد های هم را درک می‌کنند.
دستش را برروی لباس خواب سفیدش کشید برای لحظه ای نفس کشیدن تلاش می‌کرد.

سومین هم از خستگی دیروز و رفتن امگا به پیاده روی به خواب رفته بود و ییبو توانایی فشردن دکمه کنار تختش را نداشت .

هیوک بعد از بار چهارم  موفق با تماس شد مادر بعد از شنیدن آن هراسان به سمت اتاق رفت و با دیدن ییبویی که صورتش از کمبود اکسیژن به کبودی میرفت پاهایش سست شد دکمه کنار تخت را فشرد بلند ییبو را صدا کرد .
ییبو فریاد می‌کشید....... نه ....ن .... من ...‌ اینکارو .... نکردم

Memorist  [Completed ]Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora