پارت ۲۵

812 190 545
                                    

رشته ی دوست داشتن آن ها پاره شده بود
دیگر جان توانی برای نگه داشتن ییبو نداشت
و این را ییبو در کمال تلخی می فهمید ، اما فهمیدن با درک آن فرق داشت

اوایل گاهی دعوا های ریز داشتند
کم کم هر دو سرد شدند یکی روی تختش در خود جمع می شد و دیگری در حال خوش گذرانی بود

برای بار هزارم خودش را لعنت کرد
چرا اتاق ییبو مانعی ندارد که صدای روی اعصاب دخترک نشوند؟

دخترک.......

بعد از اینکه چند باری با جان کل کل راه انداخته بود پای دختر های رنگارنگ را به این خانه باز کرد
مثل همین امروز که جان ساعت دو بعد از ظهر خسته و ناتوان به خانه آمده بود و پاداشی که دریافت کرد چه بود؟
بله ییبو و دخترک جلف روی پاهایش

آن‌چنان غرق فتح بدن و لب های دخترک بود که به صدای کوبیدن در و قدم ها و حتی نفس های بلند و عصبی جان بی توجهی می کرد

جان با احساس نفس تنگی خودش را در اتاقش حبس کرد

هر روز می دید
دو ماه تمام می شد که هر روز شاهد این صحنه های حال بهم زن و حال خراب کن بود اما هنوز که هنوز است نمی توانست‌ آن ها را درک کند
نمی توانست‌ درک کند که ییبو دست در دست یک دختر دیگر در حالی که او را می بوسد در برابر او رخ نمایی کند

روی تختش افتاد و همانند یک جنین در خود جمع شد
حتی کراواتش را هم باز نکرده بود
فقط آرام هق هق می کرد
اشک های شورش گاهی وارد گوش اش می شد و گاهی هم وارد بینی و دهانش

چه اهمیتی داشت که او در هم شکسته است وقتی صدای خنده‌ های ییبو با دخترک غریبه در خانه می پیچید و رفته رفته صدا هایی که خفه می شد و صداهای جدیدی شروع
صدا هایی که قلب جان را پودر می کرد

چرخید و طبق معمول دو قرص آرام بخش را بدون آب از روی عسلی برداشت و بلعید

این قرص ها کمک می کرد او بخوابد و صدا های وحشتناک را نفهمد

..........

ساعت شش بعد از ظهر بود که با احساس یک خستگی مفرد در تختش تکان خورد
شلوار  و جلیقه اش که جنس پارچه ی خشکی داشتند در تن اش چروک افتاده بودند

لب هایش را در هم کشید و سعی کرد با قورت دادن بزاقش کمی گلوی خشک و دردناکش را تسلی بخشد

از جا بلند شد
اتاق تاریک بود و خودش هم کمی تلو تلو می خورد
این قرص های لعنتی که می خورد حالش را بد می کرد
انقدر بد که تا یک ساعت بعد از به هوش آمدن همچنان نیاز داشت برای  درست راه رفتن و زمین نخوردن به جایی دستش را بگیرد

می دانست چرا آن قرص ها را بلعیده
برای نشنیدن صدای وحشتناک ییبو با دختر هرزه ای که با خود آورده است

شکر خدا که صدا های مزخرف آن دو خاموش شده بود

"ممکنه نباشه؟ اصلا تحمل دیدن دختره رو کنارش ندارم‌ " آرام زیر لب زمزمه کرد و سپس در را باز نمود

موزیسین Where stories live. Discover now