پارت ۵

663 190 204
                                    

Musician



پارت 5:

با چند سرفه‌ سینه اش را صاف کرد و در حالی که دست از بازی با ليوان خالی می کشید به چهره مضطرب دخترک خيره شد.

"راحت باش دختر جان"

خیلی دلش می خواست فرياد بکشد که مگر این چهره ی جدی تو می گذارد من جدی باشم؟

اما سرش را تکان داد و با لبخند شرمگین ساختگی پاسخ داد"من راحتم آقای شیائو"

مرد لبخندی زد و برشی از میوه استوایی را در پیشدستی روبروی دختر گذاشت. "من خیلی آدم ریلکسی هستم و تا اون جایی که می دونم اصلا ترسناک نیستم"

سونگ چنگال را برداشت و سعی کرد تیکه کوچک میوه زرد رنگی که نمی دانست چه چیزی است را بخورد. "ممنونم"

ییبو به‌ پشتی صندلی تکیه داد و در حالی که دو دستش را دو طرف میز گذاشته بود ضرب آرامی روی میز گرفت. "برای آینده ت چه نقشه ایی داری؟ من از دوستان قدیمی پدرتم و هر کاری بخوای واست انجام می دم فقط...."

دستانش را جمع کرد و به جلو خم شد. "برای پسر من نقشه نکش" و لبخند دوباره ای زد.

سونگ با تعجب و ترس به‌ مرد خیره بود. فکرش را نمی کرد آن نا پدری الکلی اش همچین دوست جنتلمنی داشته باشد."من با جان...."

ییبو با صدای نسبتا بلندی نهیت زد. "شیائو جان" و دوباره با لبخند نگاهش کرد.

" شیائو جان....می دونی خانم کوچولو تو زیادی شبیه مادرتی و من هیچ خاطره خوبی ازش ندارم پس سایه ت رو از سر پسرم بر می داری اما من خیلی آدم بخشنده ای هستم. چقدر پول می خوای؟"

سونگ فقط دو شاخ روی سرش کم داشت."هر چقدر بخوای بهت می دم فقط از پسرم دور باش..."

خنده عصبی کرد "من شبیه به فاحشه ها هستم؟"

ییبو دندان‌ هایش را از خشم روی هم کشید. "نه ولی مادرت کم از فاحشه ها نداشت" حالا چهره ی زيبا و جنتلمن روبرویش در حال رنگ باختن بود.

"متوجه نمی شم؟ شما به خودتون اجازه می دید که به مادر من بی احترامی کنید؟"

ییبو نیشخندی زد...مادر ‌...زن...همسر؟! او خودش‌ هیچ گاه مردی که لایق یین باشد نبود، همیشه و همیشه از همسرش عذر خواهي می کرد...از اینکه قلبش نمی تواند کسی را در خود جای دهد، از اينکه همسرش با آن همه مهربانی عشق او نبود عمیقا احساس‌ ناراحتی می کرد و این دختر آن زن را مادر می نامید؟

"دختر جون دارم با زبون خودت حرف می زنم، زندگیت رو تو رفاه غرق میکنم اما به جای اون فراموش کن که برادری به اسم وانگ ییبو و هم دانشگاهی به اسم شیائو جان داری"

سونگ کمی حرف های مرد را بالا و پایین کرد...ییبو برادرش بود درست، اما در نهایت پدرش تصمیم گرفته بود که این بچه‌ را به دست‌ دوست و آشنای قدیمی اش بسپارد پس کاری از دست او بر نمی آمد...ذهن محاسبه گرش سریعا به ارزشیابی پرداخت و رسید به نتیجه ی دلخواه ییبو. "یه خونه با شغل دولتی می خوام فقط همین"

موزیسین Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon