پارت ۲۶

844 184 612
                                    

همان که دست ییبو دور کمرش حلقه‌ شده بود گفت " الان تو بابای اونا هستی "

سر ییبو روی کتف جان قرار گرفت و گاز آرامی از او زد " بیخود...من از بچه خوشم نمیاد...از هر موجود اضافه ای بین خودم و تو بدم میاد...شیائو جان بهت اخطار می دم اگر یه کوچولو بهم بی توجهی کنی قول می دم می کشمشون"

جان چرخيد و خشنودی با ابروهای در هم نگاهش کرد" ولی تو خریدیشون... مسؤلیت قبول کن...واسه من سخته به بیستا ماهی برسم"

ییبو خيره بود در چشمان قهوه‌ ایی او " خریدم برای تو که بری بشینی نگاهشون کنی بگی ییبو خیلی عوضیه از دستش ناراحتم ولی نیای به خودم بگی اخه خودم خرم اگر به زبون آدمیزاد باهام حرف بزنی نمی فهمم چی می گی " و از حرص دندان هایش را روی هم کشيد

جان سرش را کج کرد " مزخرف نگو
من فکر می کنم تو باباشونی....آممم جا شون خیلی تنگه باید یه آکواریوم بزرگ بخریم"

" نه نه عزیزم بخریم وجود خارجی نداره
اگر خیلی مشتاقی خودت می تونی بری بخری "

جان اگر نمی دانست ییبو با یک پشت چشم نازک کردن او می میرد و زنده می شود و در لحظه تن به خواسته‌ هایش می دهد که جان نبود

و ییبو هلاک لحظه هایی بود ‌که هر حرکت بدن مرد پر از ناز می شد

او را روی کمر روی زمين انداخت و خودش هم روی جان خوابید " تو مامانی؟"

جان اخم محکمی کرد" نه من پاپا هستم ، باهام میای دیگه نه؟ "

سر ییبو روی قلبش قرار گرفت " عاشق صدای قلبتم... دروغه نه؟"

جان می دانست پسرک به چه موضوعی اشاره می کند

موهای لخت اش را نوازش کرد " نه چه دورغی...ولی برای من مهم نیست "

خیلی دوست داشت به جاهای ممنوعه سفر کند اما خوب متوجه شده بود که جان تحمل لمس نزدیک را ندارد و همین الان هم هر چند دقیقه یک بار خودش را منقبض می کند

بوسه ی کوتاهی به سینه اش زد

تن اش را کنار کشید  و در یک فاصله نیم متری نسبت به جان  همان جا روی پارکت های خشک جمع شد
ییبو برای او مهم ترین چیز بود ولی با تمام این اوصاف نمی توانست‌ چشم ببندد به تجاوزی که هر چند نصفه نیمه رها شده بود

کم کم صدای نفس هایش منظم شد
پسرک همان جا روی پارکت ها از حال رفت
نیم ساعت بعد به هوش آمد

جان در حالی که به پهلو خوابيده  بود با تمام وجودم محو  پسرک بود

ییبو غر غر کوتاهی کرد " چرا هیچی نمی گی ، کمرت اينجوری درد می گیره " واقعآ خوابیدن روی آن پارکت ها سخت بود و باعث می شد جان احساس خشکی کند

با چشم های تب دار به ییبو نگاه دوخت و قلب پسرک نزد!

چرخيد و جان‌ را روی خودش‌ کشيد
" اینجا بخواب...هیچ روزی حق نداری روی زمین خشک بخوابی تا من هستم باید همه چیز دست من باشه " زمین خشک برای ییبو بود
جان اگر قرار بود سرش را روی یک جای سفت و محکم بگذارد سینه ی ییبو بود و لاغیر!

موزیسین Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang