part3

1.3K 92 13
                                    

صبحانه اوردن
تهیونگ با ولع صبحانه رو میخورد و از طعمش لذت میبرد اونقدر گرسنه بود که متوجه نشده بود جئون جونگ کوک محو تماشاش شده
همشو تمام کرد و دستشو رو شکمش گذاشتو گفت
_آههههه هیچی شکم سیر نمیشه چسبیددددد....
یه کشو قوس داد ب بدنش و یهو یادش اومد که جونگکوکم هم اینجاست😂(یکم دیر یادت اومد )
سرشو اروم‌برد سمتش و با چشمای یخ جونگکوک رو ب رو شد
و هوفی کرد
_یاااا خیلی نگاهت یخه سردم شد
+اینقدر گرسنت بود؟
_مشکلش چیه؟
+پاشو برو ماموریت داری زخمی داریم دیروز چند نفر از ماموریت برگشتن‌زخمی ان منتظرتن
_چی؟؟؟
سریع از جاش پرید و دوید سمت چادر بهیارا که لباسشو عوض کنه و رفت توی چادر درمان و به کارهاش رسیدگی کرد
کارشو خوب بلد بود
نزدیک به ظهر کارهاش کمتر شد و تصمیم گرفت بره برای ناهار پس به چادر‌جونگکوک رفت مثل همیشه تا حرصشو دراره و یکم بخنده
_رئییییسسسس ناهار چی داریم
+ناهار نیس برو خونتون
_عاااا کوکاااااا
+چی گفتی؟
تهیونگ:
با اسم کوچیک و عجیبی صداش زده بودم باعث شده بود عصبانی بشه اومد سمتم ترسیده بودم عقب خیز برداشتم و پیش پا خوردم لعنتتتتت افتادم با باسن مبارکم رو زمین
نگاهه یخش کل بدنمو یخ بندون کرد چشه این عه
+اینجا ناهار نمیدن برو چادرتون ناهار بخور
_باشه حالا نمیخاد بزنی منو
+دفعه اخریه که هشدار میدم بهت بهیار کیم دفعه بعد جوردیگه ای برخورد میکنم باهات
_آهههه ولم کن بابا

از دید نویسنده:

تهیونگ سرشو انداخت زیر و با حرصی که داشت میخورد از چادر زد بیرون
_آهه جونگکوک خر  نزاشت اذیتش کنم
رفت توی چادر بهیارا و رامیون اماده کرده بودن ذوق زده شد و با ولع سه تا کاسه خورد و همه با تعجب نگاهش میکردن

#بریم داستانو‌از اینجا به بعدشو از دید تهیونگ ببینیم:

نهار خیلی خوشمزه‌بود
خیلی سنگین شده بودم تصمیم گرفتم یکم قدم بزنم
توی دنیای خودم پرسه میزدم و قدم میزدم که ب خودم اومدمو دیدم از پایگاه دور شده بودم
استرس گرفتم
و داد زدم
_ یاااا یااااا تهیونگه احمق چیکار‌کردی اگر جونگکوک‌بفهمه مطمعنم اخراجم میکنه
ممکن بود بمب بزنن ممکن بود هر چیزی شه دویدم سمت پایگاه

صدا تیر اندازی اومد شوک شدم و‌خوردم زمین
از ترس پا شدم و دویدم
نزدیک پتیگاه بودم چیزی نمونده بود  که با حس درد شدیدی پشت کمرم افتادم رو‌زمین نفسم‌بند اومده بود
یلحظه همه جا سیاه شد انگار
این کیه؟
آه جونگکوکه که داره با چشمای نگران نگام میکنه؟
آه چه خوشگله
به خودم‌اومد
+یا بهیار‌کیم خوبی؟
_اه من زنده‌ام
ولم کرد و پاشد
+احمق وسط تمرینیم تو چطوری اومدی وسط نکنه...
آخ گند زدم
سریع  سجده کردم
_ ببخشیددددد رئیس غلط کردم
+بهترین بدن هارو من میخام کیم میدونی که؟نمیخام کسی اسیب ببینه
_بهترین بدن؟کی؟
+ملومه که تو بهیار کیم تو بدنت عالی نباشه بقیه هم زخمی میمونن
_رئیس جئون..
+تنبیه میشی بزو توی چادر نظامی یکم دیگه میام بهتره خودتو اماده کنی
_بله رئیس
با ناراحتی پاشدم رفتم سمت چادر با قیافه خاکی و کمر درد
_یاااا تهیونگ گند زدی احمققق میمردی میموندی پایگاه اه
....
_چند دقیقه گذشتع این احمق چرا نمیاد؟
+با منی؟
شوک شدم و لرزیدم
_ن..نه رئیس
+خب کیم تهیونگ باهات‌چیکار‌کنم؟
اسممو زیر زبونش شنیدن باعث مسشد مور مور شم
اومد نزدیکم و چونمو گرفت با دو‌انگشت و سرمو گرفت بالا که ببینمش
چشماش میخواست قورتم بده
+چیکارت کنم؟
_ ن..میدون.م
+وقتشه صد تا شنا و صدتا طناب و صدتا دراز نشست و صدتا بشین پاشو بزنی
شوکه شدم
_ها؟
+نشنیدی؟یا دویصتاش کنم؟
_ا..اما من جون ندار...
+صدوپنجاه تا
_باشه غلط کردم
+یک ...دوووو....
حالت شنا گرفتم
رفتم پایین ولی نتونستم بیام بالا هرچی‌ژور زدم
+ناامید کنندس واقعا دراز نشست بزن ببینم
حالتشو‌گرفتم سه تا زدم بزور
_متاسفام‌واقعا  طناب پاشو‌بزن
شروع کردم بپر بپر و یعد از ۲۵می افتادم از خستگی
_یااا بزار...یکم...نفس.‌‌بکشم...من...آسم....
+پاشو یالا استراحت نداریم تا تمومش نکردی ازاد نمیشی بهیار کیم پاشو بشین پاشو بزن
_رئیس...لطف...
+پاشو‌گفتم
با زور پاشدم و شروع کردم بشین پاشو نفسم بند اومده بود دیگه نمستونستم نفس بکشم  بدنم ضعیف بود..ضعیف تر از تمام ارتش...
چشام سیاهی رفت و در حال پریدن افتادم
تند تند نفس نفس میزدم و نفسم از گلوم نمیومد بیرون
+کیم تهیونگ
نمیتونم جواب بدم نمیتونستم نفس بکشم
+خوبی؟
_ اس..پری...
+چی؟
_اس..پر..ی
همجا داشت تاریک میشد که دیدم از‌چادر سریع خارج شد  ینی این اخرش بود؟آهههع میخاستم حد اقل یکی منو بکشه نه مه بخاطر آسمم بمیرم نامردی بود
چشام داشت بسته میشد و سردم داشت میشد
که یهو یه چیزی رو دهانم قرار‌گرفت و اسپری شد تو‌حلقم
نفس کشیدم و یبار دیگم اسپری کرد
اب دهانم بیرون ریخته بود و با ولع نفس میکشیدم حریصانه

+تو آسم داری...و بدنت ضعیف ترین بدنیه  که دیدم حتی دخترا هم از تو قویترن
یکم غمگین شده بودم ... همیشه بخاطرش تحقیر میشدم...و خب خاطرات تلخ گذشتم...یکم عصبانیم میکرد...مخصوصا وقتی پدر مادرمم منو‌ ترد کردن....
_میدونم...نیاز نیست بهم یاداوری کنی
نزدیکم شد و صورتش رو ب رو صورتم قرارداد
+کیم تهیونگ اینجا چیکار میکنی
غرق چشماش شدم
_به سربازا کمک‌میکنم
+چرا توی خونه نمیشینی و بسپاریش دست بقیه
_نمیتونم قلبم اینو قبول نمیکنه و قول دادم ..
+ به کی
_ به برادر‌کوچیکم
داد زدم_برادر کوچیکم بهش تیر اندازی شد نتونستم دزمانش کنم بهش قول دادم که تا جایی ک بتونم بقیه رو درمان میکنم و‌نمیزارم اونا بمیرن
حونگکوک انگار یکم شوکع شده بود
سرشو انداخت پایین
+دلیل خوبیه پس کارتو ب خوبی انجام بده و‌قانون شکنی نکن
_...
+فکنم درس امروزتو خوب یاد گرفتی
رفت که از چادر خارج شه...
+در ضمن بیشتر مراقب خودت باشه تهیونگ
این چه کوفتی بود؟
الان منو ب اسم کوچیک صدا کرد؟
چرا اینقدر شیرین بود
چرا قلبم داره تند میزنع گونهامم داغ شده
یااااااا تهیونگگگگگگگگ سرخ شده بودم این خیلی شیرین تر از چیزی بود ک انتظارشو داشتممممم چرا اینکارو‌با من میکنننننه

Proud boss (kookv)Where stories live. Discover now