13

784 54 7
                                    

کانگ وو دراز کشیده و کوک دستشو گرفته بود
نظرم به انگشتاشون جلب شد...
نه..
نه...
این نمیتونه واقعی باشه امیدوارم خواب باشه...
حلقه ست؟
کوک چشاش بهم افتاد و جا خورد
+کیم تو اینجا چیکار میکنی تو باید خونه باشی
_اره ولی منو فرستادن....مهم نیست
زدم بیرون از اتاق

+همه به صف بشین
خسته و ناامید به صف ملحق شدم
فرمانده زیرو شروع کرد
+خب بی عرضه ها وقتشه بفرستمتون توی میدون یذره بجنگین دشمن داره نزدیک میشه و خب خودتون ک میدونین باید چیکار کنین
همه بله قربان بلند گفتن
سرم پایین غرق افکارم بودم
حس سنگینی ی سایه و نگاه باعث شد سرمو بیارم بالا
و زیرو جلوم بود
+حواستونم خیلی جمع کنید
انگار بهم تیکه انداخت
+بیا دفتر کارت دارم
سمت دفتر قدم برداشت منم پشت سرش راه افتادم

+تهیونگ میدونی ک باید چیکار کنی
-بله قربان
+هوووم میبینم اروم شدی پاچه نمیگیری
-...
نزدیک شد و پشت موهامو محکم گرفت
آخی گفتم
+اون جئونه عوضی رو فکرشم نکن نزدیکش شی میبینی ک با دوست پسرش اینجاست و در ضمن تورو مثل ی اشغال دور انداخته کل پایگاه میفهمن نامزد کردن
قلبم خورد شد
دو قطره اشک بیصدا از چشمام سرازیر شد
اینم یه کابوسه مگه نه؟
و پشت سرمو ول کرد
دستمو گرفت
+جالبع این حلقه دست کانگ وو و جئونم هست
درش اورد
-قربان لطفا
+صدات در نیاد بهیار کیم
گذاشت جیبش
این خواب تکراری با استراتژی های مختلف...
و فرستادنمون بیرون
مسلح شدیم به سمت  جنگل رو ب رومون دویدیم توجهم ب جونگکوک و کانگ وو جلب شد
اوناهم توی جنگ چن دقیقه ای و کوچیک ما شرکت میکنن؟
سرعتمو بیشتر کردم و رفتم جلوتر از بقیه پشت سر نامجون ک فرماندهی رو ب عهده داشت
نمیخاستم ببیننشون
نمیخاستم
به مکان مورد نظر نزدیک شدیم
قایم شدیم
ب سمت چپم نگاه کردم
فرمانده زیرو؟
اینجا چخبره
ی لبخند خبیثانه زد نارنجکو با دهنش باز کرد و محکم پرت کرد به سمت مخالف
ترکید
منتظر فعالیتی از دشمن بودیم
ک صدای تیر اندازی اومد
محکم خودمو چسبوندم ب تخته سنگی ک پشتش قایم شده بودم
و‌بعد دستور حمله دادن
از بغل سنگ نشونه گرفتم و چند نفریو دور کردم یا زدم اما
به نقطه حیاتیشون نمیزدم
دست یا پا
+برگردییین برگردین
یهو تعدادشون زیادتر شد
دستور عقب نشینی دادن
کم کم از پشت جاهایی ک پناه گرفته بودیم برمیگشتیم
شروع کردم  دویدن
کانگ وو رو جلوم دیدم ک افتاده و جئون کنارش بود
-کوکککک بلندش کن زودددد باش
پشت کوک وایسادم بلندش کرد و  شروع کردن  دویدن
برگشتم ک  ببینم امنه
کسی نبود
خیلی فاصله گرفته بودن
برگشتم  شرو کردم دویدن
صدای شلیک اومد
صدای نویز شدیدی تو گوشم پیچید
درد شدیدی تو بدنم حس میکردم
و کنترلمو از دست دادم
افتادم
همچی یکم تار بود
نمیدونم چقدر گذشته بود
خودمو جمع کردمو اروم اروم به سمت پاریگاه قدم برداشتم
درد کل بدنم میپیچید دست پشت کمرم گذاشتم
دستام خونی بود
تیر خورده بودم
نمیدونم چند بار زمین خوردم و اروم اروم خودمو کشوندم
چشام سیاهی میرفت
همه ولم کردن
تکو تنها موندم...
لحظه ب لحظه امیدم کمتر میشد
اشکام سرازیر شدن
و کم کم‌..
دیگه زنده موندنم اهمیت نداشت...
دست از تقلا برای رسیدن برداشتم
همجا تار تر میشد
نفسم سنگین تر میشد
شخصی پیدام کرد
نمیدیدمش تار بود
همه جا تار بود
از زمین بلندم کرد
همه جا تاریک شد...
چشامو بستم
...................................................................

+رو سرش درش بیارین
همه جا تاریک بود  نمیدیدم فقط صدای زیادی اطرافم بود
دستامو نمیتونستم تکون بدم
و چیزی از روی سرم برداشته شد
یعالمه سرباز با یه نفر ک صندلی رو بروم نشسته بود
همه هوو میکشیدن
نمیشناختمشون
حس باند پیچیه بدنم
اه چند وقته اینجام لینا کی ان
+بالاخره چشماتو باز کردی کوچولو دو هفتس خوابیدی
-دو هفتع؟ شما کی هستین؟من کجام؟
+اه عجله نکننن اینجا پایگاه جاییه ک مثلا باهاش دشمنید و دوهفته پیش تو جنگل دلشتیم جنگ میکردیم
من آگوستم
_آگوست؟
+برادر شوگا یا یونگی یا هرچیزی ک صداش میزنین
جا خوردم
یعنی چیییی؟
+جا خوردی نه؟

Proud boss (kookv)Where stories live. Discover now