part 11

826 48 0
                                    

فرمانده زیرو سمتم اومد
+بهیار کیم وقتشه وسایلتو جمع کنی بری خونه خدمتت به اندازه کافی به پایگاها بوده اما پدرت نامه نوشته برای پایگاهمون و نیاز داره بهت
_اما من میخوام بمونم...
قیافه فرمانده جونگ کوک شوکه بود
فرمانده زیرو+وسایلتو جمع کن تا فردا باید بری خونه کیم تهیونگ دوره خدمتت تموم شده تبریک میگم بهت اگر نیاز شد دوباره میگیم بیای نگران نباش
و نگاه خبیثی به قیافه جونگکوک انداختو رفت
دستم روی جای تیر بود و درد میکرد و شوکه از این خبر یهویی
اما..اما... من نمیخاستم برم...چطور میتونستم برم..
ینی همچیز همینجا تموم میشد؟
جونگکوک نگام کرد و نزدیکم شد
پیشونیمو بوسید
+ متاسفام ته فکنم باید همینجا تموم کنیم همه چیزو...متاسفام اما جفتمون میدونیم که چقدر سخته وقتی میخای بری
_چرا وقتی کانگ وو بود بهم نزدیک نشدی فقط منو اذیت کردیو اذیت من عروسک نیستم کوک اینقدر منو اذیت نکن وقتی میفهمی که من...
سکوت کردم نزدیک بود بهش بگم ک عاشقشم اما سر و تخی نداشت این رابطه داشتم میرفتم و مشخص نبود دوباره قراره کی ببینمش
+ته بهتره نفهمی این قضیه رو و اینکه تو چی؟..چرا حرفتو کامل نکردی
_هیچی مهم نیست بیا خداحافظی کنیم
+یعنی...این اخرین خداحافظیمونه؟
_نمیدونم شاید باشه...
سرشو انداخت پایین
تیری به قلبم زده شد...ایقد زود تموم میشد؟
اصلا باورم نمیشد
+ پس بیا خداحافظی کنیم
و منو به بغلش کشید
به خودم ک اومدم لباش رو لبام حس میکردم
نمیدونم چقدر طول کشبد ک ازم جدا شد نگام کرد طولانی و من هنوز توی شوک اون بوسه ای ک قاطی با درد زخم روی بدنم بود بودم
و این همه تناقض رفتاری
پیشونیمو بوسید و چشاشو بست
و دستمو گرفت و چیزی دستم کرد
_این چیه؟
+یه حلقست یادگاری پیشت بمونه از من اما اگر هم نخاستیش میتونی بندازیش بیرون اگر یروز تصمیم گرفتی که فراموشم کنی اینکارو بکن منم همینکارو میکنم و دستشو اورد بالا حلقه ستی ک دستم بود رو نشون داد مثل حلقه نامزدی بود..
و یهو رفت عقبو گفت
+ خداحافظ تهیونگ...
و رفت...
نزاشت چیزی بگم‌..
انگار قفل شده بودم...
مثل یه کابوس بود...
هم شیرینو هم تلخو ترسناک

رفتم سمت اتاقم و تمام شبو بیدار بودم و به اتفاقات این مدت فکر میکردم
ب خودم اومدم  صبح شده بود و جیمین جلوی چشمم بود با چشمای گریون
_ چی شده جیمین چرا گریه میکنی
نزدیکم شد بغلش کردم
+داری میری اونم ایقد یهویی دلم تنگ میشه تنها میشم
بغض کردم
_ امیدوارم زودتر ی اتفاق بیفته برگردم جیمین..منم دوس ندارم ازتون دور باشم...
صدای فرمانده اومد ک دنبالم میگشت تا منو بفرسته خونه
وسایلمو برداشتم و برای بار اخر جیمینو بغل کردم
درحالی که دماغشو میکشید بالا دستاشو تکون میداد ک خدافظی کنه
سوار ون شدم
فرمانده زیرو+ امیدوارم خونه بهت خوش بگذره...قراره بری پایگاه ۱۱
درو روم بست و شوک شده بودم
داشت چی میگفت
ینی چی پایگاه یازده؟
شیشع رو کشبدم پایین
_فرمانده چرا؟از من خطایی سرزده؟
صورتشو اورد سه سانتیم و تو تخمچشمام زل زد
+ کیم تهیونگ...وجودت برای فرمانده جئون خوب نیست میدونی ک؟ در ضمن الان مدت طولانی شده ب حد کافی اینجا بودی وقتش بود بری همشم اسیب دیدی و این عشق خیالی
اشکام سرازیر شد رسما داشتن بزور میفرستادنم
+کارای انتقالتو دوروز پیش کردم  امیدوارم جئونو نبینی...و مراقب خودت باش تهیونگ
و ماشبن حرکت کردو من همچنان توی شوک باقی مونده بودم حس میکردم داذه بدنم قفل میشه
اشکام سرازیر شدن
کوک....
کوک...
چند ساعت گذشت خودمو دم در پایگاه یازده دیدم وارد شدیم با ون جنگی
و پیاده شدم
فرمانده اومد نزدیک احترام نظامی گذاشتم و بنظر فرمانده مهربونی میومد
خندید به صورتم و گفت
من فرمانده کای هستم میتونی کای صدام کنی راحت باش با من
چشم فرمانده کای
همراهیم کرد به اتاقی که برای بهیار بود
ی گلخونه توی اتاق بهیار بود و باعث شد یهو همچی یادم بره با ذوق رفتم سمت گلا و نوازششون میکردم
صدای خنده فرمانده رو شنیدم
+ راستش ما اینجا بهیار نیاز نداشتیم زباد چون این پایگاه بیشتر پایگاه امارو اطلاعاته و زخمی نداره ۹۹ درصد اوقات
اما یوقتا سربازا سرما میخوردن یا اتفاقی میفتاد نمیرسبدیم بهشون برسیم
واس همین درخواست کردیم یه بهیار بیارن اینور
و خب سعی کردم اتاق بهیار یکم زیبا باشه تا حس راحتی کنه چون تنهاس حس تنهایی نکنه

Proud boss (kookv)Where stories live. Discover now