Running

1.2K 236 26
                                    

گاهی اوقات بدون اینکه خودت بفهمی عاشق میشی و بازم بی اینکه خودت بفهمی غرق نگاه اون شخص میشی.
عشق به خودی خود زیباس اما غرق شدن توی هر چیزی خطرناکه حتی اگه عشق باشه. در آخر تو میمونی و کوهی از افکار که چرا اینجوری شد؟ چرا آخرش مثل قصه های دیزنی تموم نشد؟

-هوسوک

~~~~~~{••}~~~~~~

دقیقا داری تو اتاق جیمین چه غلطی میکنی که صدات تا پایین میاد یونگی؟

اینو یه مرد قد بلند با جذبه ترسناک گفت. البته یه بوی عجیبی میداد اما نمی‌تونست تشخیص بده. سرش سنگین شده بود. اما این جیمین بود. از این یونگی نترسید از اون بترسه؟ هه بدتر از اینارو دیده بود که بخواد بترسه.
از حق نگذریم هردو ترسناکن اما خب جیمین هم توی شغلش آدم اینجوری زیاد دیده بود اندازه مو های سرش.

با سردی تمام زل زد بهش و با سختی لبهاش رو تکون داد.
+تو دیگه کی؟

خب.....
بوووووووم.....
دژواووووو......
الان نوبت این یکی بود بره تو شوک. اینا چرا انقدر تعجب می‌کنن؟ عههههه بوش عوض شد الان میفهمید که بوی کاج. الان دیگه سنگین نیست. یه دقیقه وایسا مشکل از جیمینه یا این یارو؟
از این بگذریم چیز دیگه ای که براش سوال بود این بود که چرا جوری رفتار میکردن انگار جیمین رو میشناسن؟

نکنه یکی از اونایی هستن که قبلاً دستگیر کرده؟ اینجوری که رسماً به .... رفته.
ناخودآگاه زمزمه کرد.

+اوه جیزز

بیشتر فکر کرد اما هرچقدر فکر میکرد یادش نمیومد. غیرممکنه که دوتا خلافکار به این جذابی ببینه و یادش بره. در هر صورت مطمئنم بود تو دردسر افتاده.

+یکی به من بگه اینجا چخبره!!

سکوت...
سکوت...
سکوت...
صدای جیرجیرک...

+فاک

رفت سمت در. هنوز دستش به در نرسیده بود که یونگی از هنگ در اومد و گفت:
وایساااا کجا میری؟ تو بعد دو روز بهوش اومدی هنوز حالت خوب نیست نیاز به استراحت داری مگه نه هوپی؟

جیمین در اون لحظه داشت فکر میکرد: (هوپی؟؟ هوپی اسمه؟خب این شخص هوپی با دهن باز به افق زل زده بود همچنان. واقعا نمی‌فهمید چخبره. احتمالا دزدیدنش و دارن روی روانش کار میکنن تا اطلاعات محرمانه رو لو بده. اما مسئله اینه اون اصلا اطلاعاتی نداره که بخواد لو بده......)

هوسوک هم واقعا متعجب شده بود امگای مقابلش خیلی متفاوت رفتار میکرد. انگار اصلا جیمین نیست؟! و رایحه نداشت؟! نمی‌فهمید چرا و این واقعا مشکوک بود.
یونگی سری به خنگی دوست که چه عرض کنم دشمن خونیش تکون داد و رفت کنارش.
یکم پوکر نگاش کرد و بعد با آرنج زد تو شکمش و واقعا هم از این کار لذت برد.

یونگی: هوی مگه با دیوارم؟! اون نیاز به استراحت داره مگه نه؟
هوپی ام با اکراه سر تکون داد.
+چرا وقتی نمیشناسمتون اینجا بمونم؟
هوپی:چیییییی؟
یونگی:نگران نباش یکم استراحت کنی یادت میاد. آخه چطور ممکنه ما هارو یادت بره؟!

این جمله رو با ترس گفت و بعدش با استرس خندید.
اوکی صد درصد اینا یه مشکلی دارن.

یونگی: ما دیگه میریم تا تو استراحت کنی. بای بای.
و بعد به زور دست هوپی رو کشید و در کسری از ثانیه در رو زد بهم و...

صدای کلید؟؟ یه دقیقه وایسا الان در رو روی جیمین قفل کرد؟

رفت جلو و امتحان کرد. قفل بود. فاک.
البته حرفش تقریبا درست بود شاید اگه استراحت
میکرد یادش بیاد چجوری اومده اینجا ...
البته بعد از اینکه از اینجا رفت حتما استراحت میکرد. به فضای اتاق نگاهی انداخت اتاق ساده اما شیک بود. باید کل اتاق رو میگشت بلکه چیز به درد بخوری پیدا میکرد.

در آخر با کلی جست و جو کلی گیر سر و کش ، لوازم آرایش و ماسک مو ، ماسک صورت ، اسکراب و..... پیدا کرده بود احتمالا اتاق یه دختره.

گیر سر بدرد خورد و در رو باز کرد هرچی نباشه مثلاً یه مامور ویژه بود قبلا کلی ماموریت داشت که مخفیانه بره یه جا یا حتی جاسوسی کنه باز کردن در که چیزی نیست.

البته یه کوله ام پیدا کرد که توش کتاب دانشگاهی و دفتر و کیف پول و گوشی و .... بود.

گوشی با اثر انگشت خودش باز شد و دقیقا عین گوشی خودش بود بنابراین برش داشت البته اگه گوشی خودش نبود هم توی برداشتنش تغییری ایجاد نمیشد. توی کیف هم کارت شناسایی و یه مشت چیز میز بود.

در رو باز کرد و رفت بیرون.
به راه پله ای که چند متر جلوتر بود نگاهی انداخت و رفت سمتش. ذهنش درگیر بود.

از پله ها با آرامش و بدون هیچ صدایی پایین می رفت و فکر میکرد

اون کارت شناسایی...

خب نکته جالب اینکه اون کارت شناسایی متعلق به خودش بود یعنی عکس جیمین روش بود اما اسم عوض شده بود.

مین جیمین.
اما اون پارک جیمین بود.
واقعا گیج کننده بود.
مگه میشه یه دفعه از توی کلاب از اینجا سر دربیاره؟ مگه میشه جای گلوله‌ نباشه؟ چطور ممکنه بدنش انقدر تغییر کرده باشه؟ حتی با جراحی پلاستیک هم خیلییییی طول می‌کشه. مگه اون چقدر بیهوش بوده؟

+اینجا چخبره؟

~~~~~~{••}~~~~~~

اول از همه مرسی که داستان منو می‌خونید باید بگم داستان اونطور که فکر میکنید ساده نیست هرچقدر جلوتر میریم وایب ترسناکتری پیدا می‌کنه. کلی ام سورپرایز داره. اینجوری ام نیس که شخصیت ها با همون نگاه اول عاشق بشن کلی بلا سر هم میارن البته داستان سد اند نیست.

الان به عنوان نویسنده خودم اسپویل کردم؟!🧐🧐

بگذریم تو رو خدا یکم ووت بدید♥️ یکم کامنت بذارید🤓 یکمم داستان رو شیر بدین ریدر ها برن بالا انگیزه بگیرم☕😎

Disaster LifeWhere stories live. Discover now