Offense

672 122 34
                                    

-منظورت چیه که ما همو میشناسیم؟

+یادت نیس؟ من همونم که تو یتیم خونه بود.

-نمیفهمم.

+اوه حتی خودمم نمی‌فهمم.

~~~~~{••}~~~~~

پارک جیمین:::
نمی فهمید کجاس یا اطرافش چخبره اما وقتی به اطراف توجه کرد دوباره یه جای جدید بود.
یه خونه....
دوباره روی تخت بود و یه چیزی مثل سرم بهش وصل بود اما خدا میدونست چی داره وارد بدنش میشه.
سوزن رو از دستش خارج کرد و بلند شد.
خاطرات صاحب اصلی بدن روش تاثیر زیادی داشت.
حس میکرد.... داره از درون میمیره.
تمام اون خاطرات.... حسی که جیمین واقعی در تمام اون لحظات داشت، همه رو احساس میکرد.

وقتی که صدای جیغ های دختر های یتیم خونه رو از اتاق پدر می‌شنید.
وقتی همه بهش میگفتن امگای بی نقصی باشه.
وقتی یوهان ازش سواستفاده کرد.
وقتی اون دو نفر هرگز نیومدن.
وقتی فهمید تنهاس....
درسته مدت زمان طولانی صاحب اصلی بدن یا همون جیمین اصلی هیچی حس نمی‌کرد هیچی.... تنها حسی که بهش حس زنده بودن میداد اینکه هنوز نمرده....
درد بود.
برای همینم شروع کرد با تیغ به خودش آسیب زدن.

و در آخر وقتی اون فیلم لعنتی پخش شد... خودش رو کشت.
همون طور که روی تخت نشسته بود بلند بلند قهقهه زد.
به زندگیش خندش گرفته بود....
زندگی که مال اون نبود اما انگار که مال اون بود.

وقتی دید اون دوتا با نگرانی وارد اتاق شدن خندش قطع شد.

+اسمتون چی بود؟

-چی؟ خب من تهیونگم.
×منم جونگکوک.

-ایشون دکترن. چرا سرم رو کندی؟

تهیونگ جیوون کدوم واقعی بود؟
نمیدونست اما اون فرد دو اسمه با نگرانی اومد جلو.

-حالت خوبه؟

جونگکوک هم داشت با نگرانی با دکتر حرف میزد.

+من.... نمی‌دونم کدومم؟

×ها؟

+من خاطرات هر دو رو یادمه‌..... نمی‌دونم کدومم؟ من.... درسته من مردم. پس الان من جدیدم من الان صاحب اصلی این بدنم یا من اضافی ام و باید برم؟

-جیمین داری چی میگی؟

جیمین واقعا گیج شده بود و رایحه اش کل اتاق رو پر کرده بود.

یه رز پژمرده....

{دو روز بعد}

بعد دو روز تازه به خودش اومده بود به طرز عجیبی وقتی حالش رو دیدن اجازه دادن تا به برادرش خبر بده حالش خوبه و خونه یکی از دوستاشه البته که یونگی شک کرده بود.

توی این دو روز در واقعیت هویت خودش رو فراموش کرده بود.
اون پارک جیمین افسر پلیس توی جرایم ویژه بود. کسی که دوسال توی ارتش بود و بعد به پلیس ملحق شده بود.
کار با اسلحه اش عالیه.
مبارزش عالیه.
چندتا ماموریت مهم رفته.
دانشکده افسری رفته.
زندگیش کاملا با صاحب قبلی این بدن متفاوته.
اما بازم نمیتونست قبول کنه که صاحب قبلی این بدن این همه بلا سرش اومده و در کامل مظلومیت خودکشی کرده.
شاید باید انتقام می‌گرفت تا برگرده؟!
حتی نمیدونست چه بلایی سر جسم واقعی خودش اومده.
مادربزرگش گفته بود برگرده به جایی که پر از خاطرس.
دوتا مکان بود.
یتیم خونه و عمارت پدری صاحب قبلی این بدن.

Disaster LifeWhere stories live. Discover now