🕷THE CAMERA BOY🕷

5.7K 825 313
                                    


پارت ۱:
پسر فیلمبردار


هوا مثل تمام روز های زمستونی دیگه ی نیویورک بارونی بود. ابر های تیره تمام اسمون رو در بر گرفته بودن و هر لحظه احتمال داشت شروع به باریدن کنند. با این حال کسی قرار نبود جلوی گروه گردشگری دیلی نیوز رو برای جمع اوری اطلاعات جدید برای روزنامه اش بگیره.

تمام افراد منتخب برای این گزارش اماده بودند و سوار اتوبوس کوچیک شده بودند تا زودتر به موزه ی بزرگ برای تحقیقات لازم برسند.

کیم تهیونگ عاشق این بود که چونه اش رو بالا بده و اعتراف کنه، اولین نفری عه که داخل اتوبوس نشسته و الان داره برای دختران داخل اتوبوس با اون هیکل درشتش فیگور های بدن سازی میگیره.

یا حتی اون پسر چاقی عه که هدفونش رو توی گوشش گذاشته و بیخیال کل دنیا داره ساندویچش رو گاز میزنه.

-هی... هی... درو باز کنید... اتوبوسو نگه دارید.

ضربه های پشت سرهم پسر به شیشه ی اتوبوس باعث شد توجه پسر چاق ساندویچ خور جلب بشه و تونست با کمی خم شدن، دستی که محکم به پنجره ی اتوبوس کوبیده میشد و صدای خفه ای که فریاد میزد اتوبوس رو نگه دارن، ببینه.

بله!

اون کیم تهیونگ بود!

پسر قد بلند و لاغری، با موهای مشکی و فر تا روی چشم هاش ، درحالی که کاغذ های مقاله اش رو زیربغل داشت، پشت اتوبوس میدوید.

اما اون پوزخند راننده ی اتوبوس رو ندید، فکر کرد ناخواسته سرعت اتوبوس بیشتر شده. در نهایت دستی به کت بارونی بلند و توسی رنگش کشید و تسلیم اتوبوس شد و وسط خیابون بزرگ ایستاد.

نفس نفس میزد.
لیوان قهوه ای که صبح خریده بود بالا اورد تا بتونه حداقل کمی تشنگی اش رو برطرف کنه که پسر بچه ی دوچرخه سواری به شونه اش برخورد کرد و قهوه از دستش روی زمین افتاد.

-فاک!

دندون هاش رو روی هم فشرد و با عصبانیت غرید. زنی که با دختر کوچیکش از کنارش رد میشد چشم غره ای بهش رفت و دست هاش رو روی گوش های دختر مو بلوندش گذاشت.

تهیونگ چش هاش رو چرخوند و بعد از خم شدن و برداشتن لیوان قهوه ی نصفه نیمه اون رو داخل سطل اشغال انداخت و سمت ماشین های تاکسی حرکت کرد.

کی قرار بود روز های زندگیش کمی شیرین تر بگذره؟
اون یه بازنده ی به تمام معنا بود.

اخه کی میتونست یه خبرنگار فضول رو دوست داشته باشه؟
همه دوستانش از وقتی از دانشگاه فارغ التحصیل شد به نوعی بولی میکردنش.

از سر داخل توالت فرنگی کردن گرفته تا الان که از اتوبوس جا میموند.

دستش رو روی دوربین دور گردنش گذاشت و با عشق بهش خیره شد. لبخند تلخی روی لب هاش نشست و بالای لنز دوربین رو نوازش کرد:
-تو تنها دوست منی، رفیق!

SPIDERMAN🕷| KVМесто, где живут истории. Откройте их для себя