پارت ۲۶:
قطرات خونپسر بزرگ با بی قراری بین ساختمون ها میپرید و نمیتونست بفهمه اسیب دیدگی و کم شدن قدرتش برای چی میتونه باشه. شاید یکی از دلیل هاش دارو ها و ازمایش های احمقانه ی جیمز باشه.
نمیدونست باید چیکار کنه و از طرف دیگه اگر مخالفت میکرد میدونست جون تهیونگ توی خطر میوفته و رها کردن پسر کوچیکتر بزرگترین دلیلش توی خطر نبودنش بود و الان...
حتی ازش خبر نداشت که کجاست...میتونست غروب خورشید رو ببینه و این یعنی یک روز دیگه بدون تهیونگ صدای بلندی از تلویزیون دیواری بزرگ، خبری توجهش رو جلب کرد.
- هی... مرد عنکبوتی... با توام...روی سقف ساختمون رو به روی فرود اومد و با درد مچ دستش رو فشرد.
- اره... با خودتم... میدونم داری نگاه میکنی... اینجارو ببین.مرد دوربین رو چرخوند و نفس جونگکوک با دیدن تهیونگ که بیهوش به دکل اهنی ای وصل بود گرفت. چند قدم جلوتر رفت و ماسکش رو با کلافگی از روی صورتش پایین کشید.
- ته...تصویر دوباره روی جیمز چرخید و میتونست از مکانش بفهمه همون ازمایشگاه متروکه و کوفتی خودشه:
- هوم... خب اگه میخوایی عشق زندگیت رو ببینی میدونی باید منو کجا زندگی کنی... زودباش قبل از اینکه حوصلم سر بره و محلول های خوشگلم رو روش امتحان کنم.و دوربین و تصویر قطع شد.
به ثانیه نکشید که جونگکوک با شتاب و سرعت بین ساختمون ها میپرید و با وجود ضعف و دردش تار هاش رو به دیوار ها وصل میکرد و میپرید. میتونست حس بکنه هر لحظه ریسه هاشون پاره میشه و این نشونه ی ضعفش بود اما نباید الان ناامید میشد.
الان که تهیونگ توی خطره.بغض کرده بود و بخاطر ماسکش نمیتونست به راحتی اشک بریزه. دیدن تهیونگش که به میله ی اهنی زنجیر شده و زخمی بود قلبش رو به درد میاورد. و نمیتونست حتی یک ثانیه اون صحنه رو از جلوی چشم هاش پاک کنه.
اما خیلی زود به اونجا رسید و با بی رحمی و عصبانیت لگدی به پنجره زد و وارد ساختمون شد.
- تهیونگ؟بدون تردید فریاد کشید و راهروی بلند رو پیش گرفت.
در بزرگ رو که باز کرد توی سالنی که همیشه جیمز رو میدید پسر رو پیدا کرد. ماسکش رو دراورد و با عصبانیت گوشه ای پرتابش کرد.
- اوه... خدا... تهیونگ...صورت پسر رو قاب گرفت و با دقت بهش نگاه کرد. میله بلندی داخل اتاق بزرگ قرار داشت که تهیونگ ایستاده به اون بسته شده بود. زنجیر دور بدنش پیچیده شده و صورت و سینه اش پر از زخم های بزرگ و کوچیک بودن.
- ته؟ صدامو میشنوی؟ عزیزم؟با بغض زمزمه کرد و موهای پسر رو از پیشونیش کنار زد تا شاید بمونه پلک هاش رو ببینه و ثانیه لرزیدنشون رو حس کنه.
- کوکی؟
YOU ARE READING
SPIDERMAN🕷| KV
Fanfiction🕷اسم: مردعنکبوتی (کامل شده) 🕷ژانر: عاشقانه/هیجانی/کمی طنز/اسمات🔞 🕷کاپل: کوکوی 🕷کاپل فرعی: ندارد 🕷نویسنده: mj_storiess (برای دیدن تیزر، اطلاعیه اپ و اسپویل، میتونید به چنل تلگرامی من جوین بدین: ایدی: @mj_storiess) ⚠️خلاصه: همه چیز از وقتی شروع...