🕷THE SCAR🕷

3.2K 656 242
                                    


پارت ۸:
زخم

پسر درحالی که سمت کوچه ی تاریک و کوچیک مورد نظر قدم تند میکرد، با شنیدن صدای تلفنش اون رو از جیب بارونی بلند و ابی رنگش بیرون کشید و به شماره نگاه کرد. میدونست این تصمیم و کارش احمقانه ترین حرکت زندگیشه اما هیچ نقشه ی دیگه ای به ذهنش نرسیده بود.
-الو؟

-کدوم گوری؟ ببین پسرجون اگه فکر دروغ به سرت زده باشه...

سریع وسط حرف مرد پرید:
-نه... نه! نقشه همونجوره که بهتون توضیح داده بودم.

-زودتر خودتو برسون! ما وقت نداریم.

تهیونگ تلفن رو قطع کرد و سرعتش رو بیشتر کرد تا زودتر به مکان مورد نظر برسه. از استرس قلبش شدیدا تند میزد و هنوزم نمیدونست درست ترین تصمیم رو گرفته یا نه.

اگر مردعنکبوتی برای نجاتش نمیومد چی؟
اگر نقشه اش درست کار نمیکرد چی؟

استرس و فکر خیال هر ثانیه بیشتر مغزش رو احاطه میکرد اما وقتی بالاخره به کوچه رسید ترسش کمتر و وارد کوچه شد.
-اوه... توی فسقلی به من زنگ زده بودی؟

مردی با هیکل گنده ته ریش و کت لی تیره رنگی از تاریکی انتهای کوچه بیرون اومد و فیتیله ی سیگارش رو بعد از انداختن روی زمین زیر پا له کرد.
-همه چیز همونجوره که بهت گفتم.

تهیونگ تلاش کرد صداش نلرزه و تا حدودی موفق هم بود.
مرد نیشخندی زد و گفت:
-پول رو اوردی؟

-۱۰ هزار دلار، طبق نقشه.

مرد دست به سینه شد.
-۱۰ هزار تا؟ زیادی پرو شدی بچه.

-قرار همین بود. ۱۰ هزار تا برای یه دعوای الکی!

مرد نیشخند زد:
-اگه دروغ گفته باشی و گیر این مرتیکه بیوفتم چی؟ بعدشم زندان...

-من قول میدم اینجور نمیشه.
مرد بلند خندید و سیگار دومش رو روشن کرد.
پوکی محکم بهش زد و بعد از اینکه دودش رو توی صورت تهیونگ فوت کرد گفت:
-خب خوشگله، از اونجایی که نمیتونم به قولت اعتماد کنم چند تا از دوستامم با خودم اوردم.

تهیونگ با دیدن ۳ مرد دیگه ای که از کوچه ی بن بست بیرون اومدن و با پوزخند سمتش رفتن ترسید. اب دهانش رو فرو داد و چند قدم عقب رفت.
-قرار بود تنها باشی.

-من به قول تو اعتماد ندارم توام نباید به من اعتماد میکردی فسقلی.

تهیونگ تنها به مرد خیره شد وقتی دست به سینه شد و با نهایت بی انصافی گفت.
-حالا که ۴ نفر شدیم ۴ تا ده هزارتا میخواییم.

-چی؟ این بی انصافیه! تو داری قرارمون رو بهم میزنی.

توی یک ثانیه یقه ی لباسش توی مشت های زمخت و بزرگ مرد گرفتار شد و وقتی به سمت بالا کشیده شد تمام وزنش به راحتی با یک دست مرد بالا رفت و مجبور شد روی نوک پاهاش بایسته.

SPIDERMAN🕷| KVTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang