🕷THE TENSION🕷

3.2K 703 237
                                    


پارت ۹:
تَنِش


درحالی که دستمال رو روی گونه های داغ و عرق کرده ی پسر میکشید به ارومی دارو رو داخل دهانش ریخت تا شاید بتونه تبش رو پایین بیاره. چندین ساعت از بیهوشیش میگذشت و این جونگکوک رو خیلی نگران میکرد. اما وقتی نفسی گرفت و انگار از یه کابوس بیدار شده با ترس روی تخت نشست جونگکوک از جا پرید.
-هی... هی... هی... اروم باش... اروم... همه چی اوکیه...

دستش رو روی گونه ی تهیونگ گذاشت و پسر گیج و ترسیده رو مجبور کرد تا توی چشم هاش نگاه کنه:
-تهیونگ منم! جونگکوک!

تهیونگ بالاخره با دیدن تیله های مشکی رنگ جونگکوک اروم شد و با گذاشتن ارنج هاش روی تخت تقریبا به حالت نیمخیز درومد. اونقدر جون نداشت تا راحت و صاف بشینه.

جونگکوک تنها توی سکوت به پسر خیره مونده. چشم های شکلاتی رنگش میلیون ها ستاره توشون جا داده و موهای فر و مشکی رنگش روی ابروهاش ریخته بود.

نگاه تهیونگ روی بازوی بخیه خورده و باندپیچی شدش افتاد. انگار تازه داشت بیاد میاورد که چه اتفاقایی افتاده.
-تو پیدام کردی؟
اروم زمزمه کرد و دوباره نگاهش رو به جونگکوک داد.

جونگکوک بالاخره دستش رو از روی صورت پسر برداشت و صاف نشست:
-اره. توی کوچه افتاده بودی. کتک خوردی؟

تهیونگ اب دهانش رو پایین فرستاد و به ارومی سر تکون داد. پلکاش رو روی هم فشار داد و دوباره روی تخت دراز کشید:
-چقدر سرم درد میکنه.

جونگکوک دارو هارو برداشت و سمت اشپزخونه رفت:
-سرماخوردی. میخواستم ببرمت بیمارستان ولی...

-نه... نه... من خوبم... فقط...

جونگکوک داروهارو برگردوند و از اشپزخونه به پسر نگاه کرد:
-فقط؟

-تو... مردعنکبوتی رو... دیدی؟

جونگکوک سرش رو پایین انداخت و به ریختن دوتا کافی توی لیواناشون ادامه داد.
چی باید میگفت؟
-ام... نه... ندیدمش... تو تونستی ببینیش؟

تهیونگ با کلافگی و ناراحتی صورتش رو پوشوند:
-اون نجاتم داد... وای خدا گند زدم.

جونگکوک دوباره کنار پسر نشست و لیوان رو سمتش گرفت:
-چرا دنبالش بودی؟

تهیونگ به فاصله نزدیکشون با دقت نگاه کرد.
نمیتونست به جونگکوک حقیقت رو بگه.

چطور باید حقیقت رو میگفت، اینکه"میخواست با مرد عنکبوتی رو به رو بشه و عین احمق بگه داشته جاسوسی میکرده و الان پشیمونه از کارش؟"

این تصمیمش زیادی بچگونه بود اما تصور اینکه قهرمان، خودش بالاخره بعد از اینکه خبرهاش اینور و اونور پخش شده همه چیز رو بفهمه براش عذاب اور بود.
-فقط... میخواستم... توجهش رو جلب کنم، اره... همین.

SPIDERMAN🕷| KVOnde histórias criam vida. Descubra agora