🕷THE GAY BOY🕷

3.5K 745 344
                                    


پارت ۲:
پسرِ گی


تهیونگ با عجله یک دستش به دوربین و دست دیگرش به کاغذ های یادداشتش بود. به محض پیاده شدن از اتوبوس سمت ورودی دیلی نیوز دوید و بی توجه به اینکه به چند نفر تنه زده و قهوه های عصرشون رو روی زمین ریخته، با اشتیاق سمت اتاق رئیس دوید.

به محض اینکه به در اتاق رسید نفس نفس زنان ایستاد و چند ضربه به در زد. منتظر موند تا صدای خسته اما تند رئیسش رو بشنوه. اون مرد همیشه روی صندلی لم میداد و خودش رو توی سیگار برگ خفه میکرد.
-کیه؟

چشماش رو چرخوند. همیشه از این مرتیکه متنفر بود. به ارومی در رو باز کرد و سرش رو از بین در داخل فرستاد.
-منم قربان.

اندرسون ابروهاش بالا پرید و از بین دود دور سرش سیگارش رو توی جا سیگاری تکوند:
-اوه، کیم... بیا تو.

تهیونگ لبخند زورکی زد و وارد اتاق شد.
چند قدم میخواست به میز بزرگ و قهوه ای رنگ نزدیکتر بشه که صدای محکم مرد موهای تنش رو سیخ کرد.
-در رو ببند.

تهیونگ بابت موفق نشدن نقشه ای که کلی براش برنامه ریزی کرده بود دور از چشم رئیسش چشم هاش رو چرخوند و سمت در برگشت تا ببندتش. هیچوقت علاقه نداشت با این مرد پیر توی اتاق تنها باشه.

میتونست به مسیح قسم بخوره که نگاه های مرد به بدن و صورتش از هر چیزی هیز تر میچرخه.
-خبرنگار مورد علاقه ی من امروز حالش چطوره؟

بالاخره تصمیم گرفت پاهاش رو از روی میز برداره و با دقت بیشتری به چهره ی پسر مقابلش خیره بشه. تهیونگ هربار وارد دفتر مرد میشد حس میکرد داره توی زمین فرو میره.
هیچوقت احساس امنیت نداشت.

قبل از اینکه به امریکا سفر کنه چرت و پرت هایی که همه درباره ی فتیش مرد های امریکایی به پسر های ظریف و خوشگل کره ای میگفتن رو باور نمیکرد اما توی این شیش سال تمام شک هاش به یقین تبدیل شده بود.

-اوه... نکنه دوباره اون سه تفنگ دار احمق اذیتت کردن؟ پوست کله هاشون رو میکنم... اگر کارشون برام پول نمیتراشید خیلی فوری اخراجشون...

-نه... نه!

بالاخره از فکر و خیال بیرون اومد و به ارومی میون حرف رئیسش پرید. تمام بدبختی هاش توی این دیلی نیوز بخاطر این مرتیکه ی پسرباز بود.

هیچکس از توجه های بیش از حد اندرسون به یه خبرنگار عادی راضی نبود و خیلی ها حتی به چشم هرزه ی رئیس بزرگ میدیدنش.
-این چیزی که فکر میکنید نیست.

اندرسون ظاهرا از شنیدن صدای عمیق و تهیونگ لذت برده بود چون تنها بهش خیره موند تا ادامه ی حرفش رو بزنه.
-راستش... الان از ملاقات موزه ی بزرگ برگشتیم و من یه سری عکس گرفتم.

SPIDERMAN🕷| KVDonde viven las historias. Descúbrelo ahora