خلاصه کار تا اینجای کار .....
آسیتا (زیر دست جی وای )به طرز عجیبی غیب شد و فعلا هیچکس ازش خبر نداره... ،ظاهرا همه چی خوب پیش رفته و جیهوپ تا سه ماه دیگه آزاد میشه ... یک شخص ناشناس به اسم جونگ سونگ خودش رو بردار ناتنی جونگ کوک جا زده و هنوز معلوم نشده چرا و یا حتی این حقیقت داره یا نه !.....
لبخند پر استرسی زد و نگاهش رو ازش گرفت دلیل خاصی نداشت ،فقط جیهوپ چشم هاشو ریز کرده بود و بهش بد نگاه میکرد
"باور نمیکنم .... تو داری یک چیز رو پنهان میکنی !"
جونگ کوک چشم هاشو چرخوند و سعی کرد استرسش رو کنار بزاره !
"نه هیونگ نه ! تو الان باید به فکر این باشی که یک ماه و نیم دیگه قراره از این خراب شده بیرون بیای! مادرت خیلی تنها شده !"
جیهوپ اخم کوچیکی کرد و نگاهش رو به دست های دستبند دار خودش داد
"بحث رو عوض نکن جونگ کوک ....زندانی شدنم برام یک تجربه خیلی خوبه ! پس به هیچ وجه ناراحت یا پشیمون نیستم .... بهم بگو جریان چیه ....چرا حس میکنم اون بیرون یک خبراییه؟"
جونگ کوک آب دهنش رو بی صدا قورت داد و سعی کرد برای بار چندم دروغ بگه !
"هیونگ باور کن همه چی عالیه ...تازه من ف......"
"جئون جونگ کوک .....بهتره بس کنی .... لبت رو از بین دندونات در بیار...با پاهات رو زمین ضرب نگیر و نگاهت رو دم به دقیقه از من ندزد.،با انگشتات بازی نکن ..تند تند آب دهنت رو قورت نده ....استرس رو بزار کنار و با خیال راحت ....فقط بهم بگو چی شده ! "
جونگ کوک نفس عمیقی کشید و سرش رو پایین انداخت ...اصلا دوست نداشت که جیهوپ اینقدر دقیق و کامل میشناختش ....اون فهمیده بود .....
"اون بیرون همه حالشون خوبه ....همه چی عالیه ......همه لبخند میزنن....تازه یک هفته درمیون خونه مادرت جمع میشیم ...خیلی به همه خوش میگذره ....همه ....به جز من !!"
اخم بین ابرو هاش غلیظ تر شد و با سری کج شده به جونگ کوک نگاه کرد
"دلیلش؟ ....."
"تا یک هفته پیش همه چی خوب بود .....اما وقتی جونگ سوک رو دیدم همه چی عوض شد !"
چند لحظه سکوت کرد و بعد سرش رو بالا آورد ،جیهوپ کاملا جدی منتظر ادامه حرف هاش بود....
"فهمیدم پدرم دو تا زن داشته ! ، یکی مادر من و سوکجین ....اون یکی مادر جونگ سوکه ! ....انگار مادر اون رو بیشتر دوست داشته که من و برادرم رو مثل یک تیکه اشغال دور انداخته ! ...فعلا تا همینجاش میدونم ....فردا شب قراره برم ببینمش...گفت به کمکم نیاز داره ...."
"تو هم با همین راحتی همه حرف هاشو قبول کردی ؟"
جونگ کوک تند تند. سرش رو به چپ و راست تکون داد
YOU ARE READING
Trouble...(Vkook)
Fanfictionیک روز میبینی خیلی چیزا برات عادی جلوه میده ،اعتماد کردن به آدم های اطرافت دیگه شدنی نیست ، از روح لطیف و قلب پاکت سو استفاده شده ! ولی تو فقط نشستی و نگاه کردی ،چون خبر نداشتی ،نمیدونستی انسان میتونه از حیوان هم وحشی تر و بی رحم تر باشه!...... ق...