EP,16

228 41 45
                                    

اول ووت و کامنت اگر هم وقت شد بعدش برید بخونید ،🤌😔


A LཽIཽEཽ IཽSཽ NཽOཽTཽ BཽEཽAཽUཽTཽIཽFཽUཽLཽ






عشق یک کلمه عجیب و غیر قابل توصیفه ،تو نمیتونی بگی عاشقی وقتی تجربه ای از دیونگی و درد رو با شخص مورد نظرت نچشیده باشی! حتی اگه دلت پاک باشه و قلبت صاف ،باز هم وقتی بدونی طرف هیچ حسی بهت نداره خود به خود قلبت تیر می‌کشه ، میتونم قسم بخورم دردش از زخم هر شمشیری  نفس‌گیر تره!

انتقام یک حس ترسناک اما فوق العاده است ،خود به خود بهت قدرت میده ،مهم نیست از این قدرت چه سواستفاده هایی بکنی مهم نیست چقدر باهاش به ته چاه کشیده بشی ،مهم اینه که باهات کاری می‌کنه دیگه خود ضعیف و ترسیده قبلی نباشی اما زندگیتو نابود می‌کنه !

غرور می‌تونه مثل یک بچه  زندگیتو به بازی بگیره ، چشم هات رو کور کنه و گوش هات رو کر ! میبینی عشقت داره لبخند میزنه اما  این حس لعنتی بهت اجازه نمیده تا لبخند بهشتی اون رو لمس کنی ! میبینی عزیز ترین شخص زندگیت ممکنه مثل ماهی  از دستت سر بخوره اما دوباره غرورت حاکم مغزت   میشه وقلبت  به اندازه جارو کش  قصر زندگیت هم قدرت نداره!

حکایت سه نفر بین  این سه کلمه  پیچ و تاپ میخوره ! درست مثل یک ماری که به دور طعمه خوشمزه خودش می پیچه ! هر دو آخر سر نابود میشن چه طعمه مار باشه چه سه نفری که گرفتار این سه کلمه عجیب شدن !....

(منظورم کیا بود ؟ میتونید بگید؟ حدس بزنید ...)

هیچ وقت خودت رو نباز حتی اگه فهمیدی دو سال زندگیت رو به باد دادی ،حتی اگه فهمیدی هزاران نفر رو بی دلیل کشتی ، هیچ دلیلی نداره دیونه بشی ،چون تو فقط یک بار زندگی می‌کنی !

جیهوپ نمیتونست به هیچکدوم این چرندیات حتی لحظه ای فکر کنه ، چون الان پوچ ترین آدم روی زمین بود زنی که فکر میکرد ولش کرده به خاطر بیماریش ازش جدا شده بود و پدری که فکر میکرد اصلا به فکرش نیست توی یک تصادف مرده بود ! حالا چی برای جیهوپ مونده ؟  هیچی !

همیشه تنها بودن  اونم وسط یک  قبرستون ترسناک نیست  ،گاهی می‌تونه دردناک باشه ! هیچ وقت فکر نمی‌کرد روزی برسه که  از تک تک کار هایی که کرده پشیمون بشه اما حالا بود !  بالاخره به خودش اجازه داد بغضی که چند ساعته توی گلوش گیر کرده خودی نشون بده !

پاهاش سست شد و آروم روی زمین نشست ،چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید ، ماریا سرطان داشت ،اون حالا  مرده بود ،بدون این که بفهمه چه بلایی سر زندگی جیهوپ آورده ،اونقدر درک این همه اتفاق اونم پشت هم براش سخت بود که لال شدن مادرش دیگه حتی  به چشمش نیومد! توی این قبرستون حس میکرد به آخر خط رسیده ....

" هیونگی ،حالت خوبه ؟"

اشک کنار چشمش رو پاک کرد و بر خلاف حال خرابش لبخند کوچیکی به چشم های نگران و دست های مشت شده پسرک رو به روش زد

Trouble...(Vkook)Where stories live. Discover now