EP.21

255 33 25
                                    

لطفاً لطفاً توضیحات آخر پارت رو بخونید مهمه !!!!!!

࿐c͔ͣͦ́́͂ͅh͚̖̜̍̃͐a̘̫͈̭͌͛͌̇̇̍n͉̠̙͉̗̺̋̋̔ͧ̊g͎͚̥͎͔͕ͥ̿e̾ͨ̑࿐c͔ͣͦ́́͂ͅh͚̖̜̍̃͐a̘̫͈̭͌͛͌̇̇̍n͉̠̙͉̗̺̋̋̔ͧ̊g͎͚̥͎͔͕ͥ̿e̮̟͈̣̖̰̩̹͈̾ͨ̑͑࿐

شانس ،کلمه ای که هیچ وقت با جونگ کوک یار نبود ! درست مثل این لحظه ،لحظه ای که فکر میکرد همه چی به طور کاملا عادی داره عالی پیش می‌ره ، جی وای دستگیر شده و بالاخره دست های تهیونگ از اون حصار های لعنتی راحت شدن !

اما نه ! جونگ کوک آدم خوش شانسی نبود ،اینو تونست از نگاه تاریک کیم تهیونگ که بی توجه به اون همه مامور به گردنش چشم دوخته بود بفهمه !

در یک آن همه چی براش مرور شد .....جی وای ...لمس های وحشیانش .....بوسیده شدن گردنش......رد هایی که حالا درست مقابل دید کیم تهیونگ قرار گرفته بود !...... تهیونگی که هیچکدوم از اینها رو نه دیده بود و نه شنیده بود ....‌ فکر هایی که ممکنه الان به سرش زده باشه ! ...

"اینطور که فکر می‌کنی نیست !!!!"

تهیونگ چشم های تاریک و جدی خودش رو از گردن جونگ کوک گرفت و به دست های خودش داد ! چرا به چشم های جونگ کوک نگاه نمی‌کرد ؟؟؟قلب جونگ کوک در بک آن فرو ریخت ...... آب دهنش رو قورت داد ، جلو اومد و دست هاش رو بالا آورد و آروم شقیقه خونی تهیونگ رو لمس کرد ...اما باز هم تهیونگ به دست هاش نگاه میکرد ....

"من اصلا بهش فکر نمیکنم ! البته نه تا وقتی که خودت یک توضیح درست و کامل براش داشته باشی جئون!!!"

مهم نبود که اون مردهای کنارش چند بار خواستن به تهیونگ کمک کنن تا روی برانکارد دراز بکشه و جونگ کوک چند بار جلوشون رو گرفت تا بتونه یک دلیل بیاره....یک دلیل که نیاز نباشه بهش دروغ بگه ...در عین حالا راستش هم نگه!!!

"ته....برات توضیح میدم ،الان وقتش نیست ،خواهش میکنم !"

التماس توی صداش باعث و بانی نگاهی بود که حالا دوباره داشت به چشم هاش نگاه میکرد ،لبخندی زد و با دندون های خرگوشش به چشم های وحشی و سرد تهیونگ نگاه کرد ....شاید کمی سرد تر شده بود ...اما مهم این بود که نگاهش رو بالا آورده و خب این لبخند زیاد روی لب هاش باقی نموند !

"تو با من نمیای ! می‌دونم شاید بدنت ضعف داشته باشه یا حتی نیاز به یک استراحت کوچیک داشته باشی ،اما الان باید بری کنار سوکجین ،یک روزی بالآخره این پسره روانی خودش رو به کشتن میده ! "

وقتی تهیونگ رو روی برانکارد گذاشتن ،چشم هاش لرزید و باهاش بلند شد تا کنارش راه بره !

"ا....اما.....اما من ...."

"توی این سه روز هیچی نخورده ! نامجون هم دنبال کار هایی بود که من مجبورش کردم برام انجام بده ! پس فقط جیمین کنارش بود ه....این بچه خودش نیاز به پرستار داره! توقع نداری که از برادرت خوب مراقبت کرده باشه !؟؟"

Trouble...(Vkook)Where stories live. Discover now