11

371 64 3
                                    

یونگی بلند شد و با کلی لقد و کف گرگی هوسوک رو از اتاق بیرون کرد و له خاطر تحرک نسبتا زیادی داشت نفس نفس میزد
جیمین به بچه بازی دو تا برادر خندید
تازه یادش اومد که لخته و جیغی کشید و خودش رو زیر پتوی نازکی که روی تخت بود قایم کرد
یونگی با چشمای گشاد شده به جیمین نگاه کرد و خواست برای دو تا از عزیزاش درخپاست شفا از الهه ی ماه کنه که فهمید اثچرا جیمین جیغ زده و خودش هم یه جیغ کشید
جیمین با فریاد گفت:چتهههههه تو چرا جیغ میزنییییی
یونگی هم با داد و فریاد گفت:هوسوک تورو اینجوریییی دیدههههههههه
جیمین جیغ دیگه ای زد
*خفه شووووووو به روم نیارررررررر
همینطور که جیغ و داد و بیداد میکردن در دوباره باز شد...
البته ایندفعه انقدر شدت داشت که در شکست
و خب....
کسی نبود جز پادشاه...
€چتونه شما دوتا؟چرا جیغ و داد میکنید؟۲۴ساعت شد که با همید؟چرا یه ذره ملاحظه ندارید؟صداتون تا قصر مادرتون که اون سر دنیاست میومد...
یونگی با ابروی بالا رفته به پدرش نگاه کرد
-تو قصر مادر چیکار میکردید؟
پدر یونگی تو سر پسرش زد گفت:فضولیش به گربه ی ادم نما نیومده
جیمین از زیر پتو ریز ریز خندید
€دروغ میگم عروس گلم؟
جیمین سرش رو از زیر پتو اورد بیرون و به معنی نه سرش رو تکون داد
€میگم در اتاقتونو عوض کنن
-لطف میکنید سرورم...
و با چشمای قرمز شدش به پدرش نگاه کرد
€بی کثافط منو اینجوری نگاه نکنااااا
-پدر من چیم تو هیته هر لحظه امکان داره موج هیت خدمتمون برسه من با این در فاکمصب چیکار کنم؟!
پدر یونگی لبخند ملیحی زد و صادقانه گفت
€بکنش تو کونت پسرکم
و بوسه ای روی پیشونی یونگی گذاشت
جیمین ریز ریز میخندید
و خب....
یونگی دوباره جیغ زد....
-بسه دیگههعععه....یعنی چیییییی...چرا همه بر علیه منییییییدددد
جیمین لب پایینش رو جلو داد و پتو رو دور خودش پیچید
به سمت یونگی رفت و اروم بغلش کرد و تو بغلش نشست
روی لبش بوسه ی کوچیکی گذاشت
خندید و گفت:فشار نخورید سرورم....
یونگی لبخنذ شیطانی ای زد:اجازه دارم همسرمو بخورم؟
و جیمین بود که ایندفعه جیغ زد
*نههههههه...گربه ی جیمین خواررررر...ولم کننننن
و خب میدونید صداش با چی قطع شد؟
قطعا لب های یونگی که رو لبش نشسته بوده نبوده....
بیاید فکر کنیم....
چی جیمین جیغ جیغو رو ساکت کرد








درسته:)
دندون های نیش یونگی وارد گردنش شده بود و زهر مارکش رو داخل بدن جیمین تزریق کرد و باعث شد که جیمین بی حس بشه و روی دستای یونگی افتاد
یونگی جیمین رو روی تخت گذاشت و جوری که بقیه که از جلوی در رد میشن نبینن لباسی تن جیمین کرد و با لبخند بوسه ای روی جایی که مارک کرده بود گذاشت
-مرسی که زندگیمو که با وجود خودت قشنگ بود قشنگتر کردی بلوبری
و دستی روی موهای ابی جیمین کشید
-دیگع بهت نمیگم موهاتو رنگ کنی....دلم برای موهای طلاییت تنگ شده:)دیگه نمیتونم بهت بگم جوجه طلایی...جوجه بلوبری من
و لبخند معروف یونگی ایش رو زد::::::))))))

𝓑𝓵𝓾𝓮𝓫𝓮𝓻𝓻𝔂 𝓬𝓱𝓲𝓬𝓴𝓮𝓷Where stories live. Discover now