(من این پارتو از قبل داشتم یادم رفته بود بزارمشششششششش😭😭شما به جوری اینو فاش بکش حساب کنیدددددد)
فلش بک
یا احساس سنگینی ای روی شکمش چشم هاشو باز کرد و دید که جیمین با اخم نگاهش میکنه
*باهات قهرم
و خواست از روی شکم یونگی بلند بشه ولی یونگی دستشو گرفت و پرتش کرد روی تخت و روش خیمه زد
جیمین سرش رو به سمت راست متمایل کرد تا صورت یونگی رو نبینه
-چرا نگاهم نمیکنی؟
سرش رو رو به روی صورت جیمین گرفت
امگای جیمین غرشی کرد
یونگی تکخندی زد
-فکر کردی ازت میترسم امگا کوچولو؟
همون موقع جیمین تبدیل به گرگش شد
یونگی از روی جیمین بلند شد و با لبخند بهش نگاه کرد
-حتی گرگت هم معیار های زیبایی رو جا به جا کرده
جی ام به خاطر تعریفی که ازشده بود خرخری کرد
یونگی دست هاش رو لای خز های جیمین برد
-فاک....خیلی نرمهههه
جی ام با تعجب به یونگی نگاه کرد
-خب میدونی...من تاحالا به گرگم تبدیل نشدم...و....خب...نمیدونم چجوریم...یا اصلا چجوری باید تبدیل بشم
جیمین خواست تبدیل بشه و چیزی بگه که صدای تق و توق اومد
سرش رو برگردوند و فهمید که اومدن تا در رو نصب کنن
تو حالت گرگیش قهقهه ای زد و یونگی رو بیشتر شیفته ی خودش کرد
منتظر شد تا در رو نصب کنن و تا اون موقع شروع کرد به بوییدن و لیسیدن یونگی
بعد از نصب در جیمین به حالت انسانش برگشت و لبخندی به یونگی زد و ملحفه رو روی خودش کشید
*فقط کافیه که به ساید گرگت فکر کنی و بوممممم(دست هاش رو به میزنه)تبدیل به گرگ میشییی
-تمرین کنیم؟
جیمین سرتکون داد
*بکنیم...
و لبخندی زد
یونگی چشماش رو بست و روی ساید گرگش تمرکز کرد
و ناگهانیه چیز سیاه پنج متری جلوی جیمین سبز شد
جیمین جیغ خفه ای کشید
با چشمای متعجب به یونگی نگاه کرد
*فکر نمیکردم الفاها انقدر بزرگ باشن
خودش هم تبذیل به گرگ شد و خودش رو روی یونگی انداخت
یونگی جیمین رو پرت کرد روی زمین و شروع به لیسیدن پوزه ی جیمین کرد
جیمین با پنجه های کوچیکش به خز های یونگی چنگ میزد و خر خر میکرد
وقتی خسته شدن یونگی خودش رو روی زمین انداخت و شروع به نفس نفس زدن کرد
جفتشون تو یک لحظه تبدیل به انسان شدن و چشم هاشون شروع به دید زدن بدن دیگری کردن
جیمین نزدیک تر رفت و بدنش رو به بدن یونگی چسبوند و محکم بغلش کرد
-هنوزم نمیخوای؟
جیمین با کلی شک و شبهه که توی چشماش موج میزد رو به یونگی گفت
*ن...نمیدونم...ه..هیچی...ه...هیچی...ن..نمیدونماتمام فلش بک
با درد بدی توی ناحیه ی کمرش بیدار شد
با دیدن یونگی کنارش که چشم هاشو بسته تعجب کرد
*خوابی؟
یونگی چشماشو باز کرد
-نه..خوبی؟
به طور معصومانه ای سرشو تکون داد
*نه...درد دارم
و خودشو به سختی تو بغل یونگی جا کرد
یونگی از کیوتی بیش از حد جیمین داشت اکلیل بالا میاورد و محکم بغلش کرد
از قبل به خدمتکار جدیدش دستور داده بود که حمومش رو اماده کنه
برعکس جیمین...با خدمتکار جدیدش زیاد خوب نبود...یه جورایی میشه گفت باهاش لج بود....
بغلش کرد و با کلی ملاحظه خودشون رو سمت حموم تلپورت کرد
جیمین با دیدن مقدار زیادی اب سرش رو داخل سینه ی یونگی قایم کرد
*یونییییییی
اروم وارد اب شد و کم کم بدن جیمین رو وارد اب کرد
جیمین اولش ترسید
ولی بعدش اروم شد و از احساسی که اب گرم بهش میداد لذت برد
*زیادم بد نیست
یونگی دستاش رو پایین تر برد و به بوت های لخت جیمین چنگی زد.جیمین لب پایینش رو گاز گرفت تا صدایی ازش درنیاد
-همشو دیشب شنیدم زندگیم
![](https://img.wattpad.com/cover/321141677-288-k282024.jpg)
YOU ARE READING
𝓑𝓵𝓾𝓮𝓫𝓮𝓻𝓻𝔂 𝓬𝓱𝓲𝓬𝓴𝓮𝓷
Fantasy+تو ولم کردی -مجبور بودم +حتی بهم نگفتی بچه دارم -باید ازتون محافظت میکردم +لعنت بهت....لعنت به اون.... با دیدن بچه ای که از پشت اون اومد بیرون دهنش بسته شد +خدای من -شبیه توعه....خیلی شبیه توعه @پاپا؟این آقاهه آپاست؟.... gener:fluf,mperg,werewolf...