I

640 42 35
                                    

I'm not kim...

اگه بهم حق انتخاب براى ديدن ادماى جديد رو ميدادن
هيچوقت
تاكيد ميكنم
هيچوقت نميخواستم
ببينمت...
JjK daily

~~~~~~~~~~~~~~~

همه چيز از اون روز شروع شد!
كيم تهيونگ! پسر دوست پدرم..

صبح بود كه با صداى اجوما از خواب بيدار شد گيج بود و اجوما همينجورى كه اتاق رو جمع ميكرد ازش خواستا لباسايى كه اماده كرده بپوشه چون مهمون دارن...

اقاى كيم!! فاك حتى يه بارم نديده بودش اما دوست باباش بود!...

اصن چرا مياد خونشون؟
اصن كى بهش همچين اجازه اى داده كه همچين كارى كنه؟
اصن براى پسر درونگرا مثل اون بعيده كه كسيو ملاقات كنه چرا حالا الان؟

اين سوالى بود كه ذهنشو مشغول كرده بود و درحال لباس پوشيدن هم فكر ميكرد و بعد ترك كردن خدمتكار پاى گوشيش نشست و مشغول شد...

زمان از دستش در رفت تا پدرش صداش زد و با استرس از ملاقات مهمون از جا بلند شد و لباسشو مرتب كرد به پايين رفت...

سعى كرد لبخند بزنه استرس؟...

اره استرس از وقتى يادش بود تموم مهمونيا خودشو تو اتاق حبس ميكرد مغرور نبود فقط نميخواست توى جمعيت باشه حتى توى مدرسه هم دوستى جز يكى به اسم يونگى كه ازش بزرگتر بود و سال بالايى حساب ميشد كسيو نداشت به عبارتى تنها كسى كه صداى خنده هاشو شنيده بود و باهاش راحت بود يونگى و دوست پسرش هوسوك بود و حالا...

پدرش ازش درخواست كرده بود با پسر اقاى كيم كه به تازگى با همسرش از انگلستان اومده بود دوست شه چون اون پسر جوان كل زندگيشو در لندن گذرونده بود وهيچ دوستى توى كره نداشت باعث شده بود كه احساس تنهايى كنه..

خزب شايد. براى همين تعريفات و حس ناراحتى اون جوون تازه وارد بود كه دلش به حالش سوخت و راضى شد فقط همين امشب رو توى مهمونى شركت كنه.. اما همين يك شب كه حساب كرده بود ممكنه شيش ساعت طول بكشه و اون جز سلام و احوال پرسى و گفتن اسمش به ادماى جديد حرف ديگه بلد نبود...

طاقت فرسا بود...

پس بعد از خوردن صبحونه دست به گوشى شد حتى ناهار هم جدا خورد...

به جاش كامل مكالمات افراد رو باهم خوند و سعى كرد حفظ كنه براى ادامه بحث مردم چى بهم ميگن خوب به نتايج خوبى رسيد تا اينكه پدرش صداش زدو از استرس يه لحظخ فكر كرد هيچى يادش نمونده و همه از هارد موقت مغز پريده اما سعى كرد تلاششو بكنه حداقل براى همين شيش ساعت نه تا هميشه...

وقتى به پايين رسيد به رسم ادب سلام بلند و تعظيمى تقديم جمع ميزبان و مهمان كرد و پدرش با لبخند كوچكى از ادب پسر رو به مهمانان پسرش رو معرفى كرد...

REMEMBER MEWhere stories live. Discover now