II

235 24 22
                                    

سكوتت خيلى دردناكه...
JjK daily

~~~~~~~~~~~~~~~

+الان چيشد؟

تنها حرفى كه كوك از دهنش در اومد و به در خيره شد
تهيونگ به سرعت پله هارو طى كرد و كنار پدرش جا گرفت و تنها نوازشى اروم نصيبش شد كه اقاى جئون تعجب كرد و خواست سوالى بپرسه كه پسرش كنارش و گرفتن دستش پشيمون شد انگار از علامت پسر فهميد كه بعدا توضيح ميده...

جئون بزرگ به سرعت دستور مقدمات اماده كردن شام رو به خدمه داد و بعد هم با اقاى كيم به ادامه صحبت پرداختن..

تمام مدت جونگكوک به كمك داوطلبانه اجوماى مهربونش رفته بود و تهيونگ سرش پايين بود و هرازگاهى نگاهى به پسرى كه مشغول حرف زدن و خنده با زن مسن و كمك بهش بود مينداخت و سعى ميكرد بغضش رو قورت بده...

+تهيونگ عزيز ببينم با جونگكوکى من دوست شدى مگه نه؟!

تهيونگ از خلسه ارامش و سكوت رضايت بخش دنياى خودش بيرون كشيد و با تمركز زياد و اهسته جورى كه بازم لكنت نداشته باشه لب زد

-بله اقاى جئون

+پسر شيرين..

جونگكوک سمت پسرى كه حالا به حرف اومده بود برگشت و براى لحظه كوتاهى ايستاد و با رد شدن خدمتكار از تيردست نگاهش به پسر به اشپزخونه رفت الحق كه عجيب بود... اون شكلى اتاق رو ترك كرد حالا بهش ميگه دوست؟ يونگى راست ميگفت

" ادما مهربون نيستن اونا فقط دروغگو هاى خوبين"

با ياداورى حرف يونگى گوشيش رو از جيبش بيرون كشيد و از ليست مخاطبين پيداش كرد و بهش زنگ زد سر شب بود پس پسر خواب نبود..

اونطرف يونگى درحالى كه پيشونى دوست پسر عزيزش رو روى تخت بيمارستان ميبوسيد موبايلش ويبره شديدى رفت و با بيرون كشيدن از جيبش و ديدن اسم كوك لبخندى زد و اتاقى كه هوسوك توش به خواب رفته بود رو بعد از چك كردن سرمش ترك كرد موبايل رو جواب داد

+بان!

-هيونگ

هيونگ؟؟؟!

خوب طرز گفتن اين كلمه يعنى پسر دچار دلتنگيه... يونگى تنها دوست و پسر خالشو خوب ميشناخت پس لب زد

+كوک بيمارستانم..با هوسوک بيرون بوديم كه غذاى بيرونى خورد و...

-مسموم شد..

جونگكوک حرفشو كامل كرد خوب از اون پسر پر انرژى و مهربون كه لبخندش مثل خورشيد ميدرخشيد و صداى خنده هاش مثل تراپى بود ميدونست اون پسر جز يونگى و جونگكوک كه تنها خانوادش به حساب ميومدن يه نقطه ضعف داشت

"غذاى بيرون"

كافى بود يه لقمه بخوره تا اسير سرم و بيمارستان بشه و امشبم يكى از اون هزاران شبى بود كه پسر جوگير بازم ميخواست به بدنش غلبه كنه و شكست خورده توى تخت بيمارستان در معصومه ترين حالت به خواب رفته بود و دست يونگى رو كه تمام مدت از درد سرم ميفشرد و يونگى دست و گونه هاشو ميبوسيد رو رها كرده بود

REMEMBER MEWhere stories live. Discover now