VI

109 11 13
                                    

تو ميخواى وارد دنياى تاريک بشى... اين ترسناكه..

Jjk daily ~


~~~~~~~~~~~~~~~

🎬 بك
يونگى درحالى كه پشت در اتاق عمل قدم ميزد و با استرس تموم ناخوناشو ميجوييد منتظر دكتر بود ٥ ساعت از رفتن كوك به داخل اون اتاق گذشته بود و تمومشون تقصير اون بود... كيم نامجون... كابوس و برادر ناتنى جونگكوک كه به تازگى به جونگكوک ابراز علاقه كرده بود...

و وقتى فهميده بود كوك بهش علاقه نداره چيكار كرده بود؟ پسر رو به حدى شكنجه داده بود كه جونگكوک ساعتها تو اتاق عمل بود وقتى... وقتى داخل اتاق شده بود اول دوستشو ديده رود كه بين دود سيگار و گلاسا و بطرى هاى خالى مشروب غرق شده بود روى مبل و مثل ديوانه ها با دست پر از خون ويسكى ميخورد و ميخنديد و به سقف خيره بود و بعد ناله هاى درد مند پسر خالش باعث شد به سمت مخالف نامجون درست مقابل ديوار پسرى رو ببينه كه....

باز شدن اتاق عمل حتى اگه ميخواستم نميتونست مرور كنه و به سرعت به پسر روى تخت هجوم اورد و با ديدن چهره زخميش و بخيه هاى ريز و درشت روى تنش و جسم بى روح و خون فرشته كوچولوى خالش زخم روى قلبش مينداخت و دكتر بعد ديدن حال خراب يونگى اطمينان داد خطر بزرگ رو پشت سر گذاشته و بزودى بهوش مياد و به همراه پرستارا بخش ريكاورى رفتن و يونگى دست زخمى پسر رو توى دستش گرفت و جاى ميخ رو توى دست پسر نگاه كرد و لمس كرد كه پسر ناله دردمندى كرد..

+ميكشمش جونگكوک من اون حروم زاده رو تيكه تيكه ميكنم... ولى قبلش بايد از تو مطمئن بشم...

اطمينان؟... اون شب جرقه اى شد براى شروع ساخت اون قلعه...

پايان فلش بك

~~~~~~~~~~~~~~~

جونگكوک با ياداورى اون شب دردى تمام عضله هاشو گرفت و اخمى كرد

-شوگا هيونگ... نه خواهش ميكنم...

يونگى نگاهى بين هوسوك و جونگكوک كرد و سر تكون داد و با گرفتن دست هوسوك بهش فهموند وقت رفتنه و بلند شدن

+گوش كن كوك.. وقت زيادى براى اتفاقات اينده هست بيايد بريم دانشگاه امروز كلاسا تخصصين

~اما يون...

-هيونگ راست ميگه بايد بريم منم با كسى كار دارم..

هر سه به نتيجه رسيدن فكرا بمونه براى بعدا و بعد اينكه جونگكوک حاضر شد باهم رفتن دانشگاه...

هوسوك و يونگى سمت كلاس خودشون و كوك سمت كلاس خودش رفت و خوشبختانه به موقع رسيده بودو سر صندلى نشست  فكرش براى ثانيه اى سمت يونگى و حرفاش رفت و با اومدن استادش به خودش اومد و به درس گوش داد خوشبختانه تو برنامه نويسة احتياجى به حرفاى اون پسر خسته كه داشت با توضيحاتش خوابش ميبرد احتياج نداشت پس گوش نداد ولى ميدونست موضوع چيه و همرو نوشت تا استاد به جزوه ننوشتنش گير نده اما دستش روى جزوه و حرفاى استاد حت داشت اما ذهنش...

REMEMBER MEWhere stories live. Discover now