PART19

338 65 6
                                    

Taehyung pov:
ساعت از 10شب گذشته بود
بعداز سپردن انا به دست مادر به سمت
عمارت هان حرکت کردم

قرار بود جونگکوک داخل خونه مستقر بشه و
نصف افراد هان رو به کام مرگ بفرسته

سوار موتور شدم و مسیرم رو تغییر دادم
با ورود به محوطه عمارت و با سرعت به سمت در پشت رفتم
لحظه ای از ورودم نگذشته بود که صدای تیراندازی شنیدم
فورا به سمت پله ها هجوم بردم که همون لحظه به جسم سختی برخورد کردم
اسلحه رو به سمتش کشیدم و اماده شلیک بودم که چهره اشنایی قلبم رو غرق در ارامش کرد

_ج.. جونگهیون
درسته خودش بود ولی زخم بزرگی کنار چشمش ایجاد شده بود و وجه خشنی بهش میداد
چهره سردش هیچ حسی رو بروز نمیداد شاید من انتظار بالایی داشتم
+دنبالم بیا
با سرعت دنبالش رفتم و وارد اتاق شدیم که در رو قفل کرد و به سمتم برگشت و بغلم کرد
هنوز هم رایحه عطر تلخ همیشه رو روی لباسش داشت
+دل تنگت بودم کیم
حرفی نداشتم نمیدونستم بعد از این همه دوری ازش چجوری کنار بیام
+تهیونگ
با تن صدای نسبتا بالایی به خودم اومدم
_تمام این مدت تو طرف دشمن برادرت بودی

جای شکی نبود قطعا از کار های هان خبر داشت و مانعش نمیشد
+اشتباه میکنی تهیونگ فقط دارم از بین میبرمش
_دروغ میگی این چندسال کجا بودی
لحظه ای به ما فکر کردی اصلا میدونی چه حسی از نبودت داشتیم تو...
با کوبیده شدن لبهاش روی لبهام حرفم توی دهنش محو شد

نه الان وقتش نیست با عجله به عقب هولش دادم
_بیا نابودشون کنیم وبرگردیم عمارت
دستش رو گرفتم وبه سمت در حرکت کردم که چیزی مانع حرکتم شد
+نمیتونم تهیونگ؛ جونگکوک نمیخواد من برگردم
_منظورت چیه؟!
امکان نداشت... یعنی جونگکوک میدونست برادرش زندست و به من چیزی نگفت
میدونست این عمارت برادر و شریکشه ولی باز بهشون حمله کرد

+کنارم بمون یمدت تا موقعی که این اشوب اروم بگیره
_تو از کجا میدونی تموم میشه
+جونگکوک فقط داره لجبازی میکنه چون کل عمرش کنارش بودم و وقتی از کما جون سالم بدر بردم و خبرش نکردم ناراحته 

_من باید کنارت بمونم؟
ولی کوک ناراحت میشه نمیتونم بهش خیانت کنم هرچند هردو کنار همدیگه برای من هستن
هنوز توی شوک دیدن جونگهیون و عصبانی بودن از دستش اما دل تنگش بودم این رو انکار نمیکنم

_نمیتونم باید برگردم عمارت کنار انا
+انا کنار مادرته تهیونگ
جا خوردم تمام این مدت اطلاعات کارکرد من روداشت
_شب بدون من خوابش نمیبره باید کنار من و کوک باشه
چشماش برق زد با بهت بهم نگاه میکرد
یعنی در این حد غریبه بود که نتونه دیگه کنارمون باشه؟!

+بنظر محوطه امنه میتونی بری
_هر موقع برگردی من منتظرتم جونگهیون
لبخندی زد و به سمت رگال رفت
درست میگفت جونگکوک زیاد به کسی اسیب نرسوند فقط از روی لجبازیه

به سرعت به سمت در پشتی رفتم و سوار موتور شدم و از عمارت دور شدم
با سرعت تمام خودم رو به خونه مادر رسوندم و موتور رو اونجا پارک کردم و با ماشین مادر به سمت عمارت حرکت کردم

_خب انا کوچولو امروز بهت خوش گذشت؟

جوابی دریافت نکردم حتی انا از حال بدم خبر داشت

وارد محوطه شدیم و رفتیم داخل
جونگکوک عصبی گوشه ای سالن نشسته بود و شرابش رو مزه میکرد

_سولی بیا انارو ببر اتاقش
=بله

رفتم و کنار جونگکوک نشستم خواستم بغلش کنم که ازم فاصله گرفت
×کجا بودی؟
_خونه مادر
×احیانا جونگهیون کنارت بوده؟
خندیدم
_هه هه چی داری میگی کوک
×وقتی از عمارت هان حرومزاده خارج شدیم موتور رو دیدم

دستم رو شده بود هیچ توجیهی نداشتم
ساکت به گوشه ای زل زده بودم
نگران بودم که کوک واکنش بدی نشون بده ولی بیخیال و سرد دقیقه به دقیقه از شرابش میخورد تا اینکه حس میکردم داره مست میشه

×بگو تهیونگ چرا رفتی دیدنش
چند وقته میدونی اون زندست
_امروز فهمیدم
×دروغه
با فریادی که کشید از ترس تکون خوردم
_باورم نداری؟
×اون عوضی بهمون پشت کرد ته نباید میدیدش نباید
_اون پشیمونه کوک
با چشم های قرمز و خسته بهم نگاه کرد و پوزخند زد
×اینقدر برات مهمه؟ میتونی بری و کنارش باشی فقط اگه رفتی حق نداری من یا انا رو ببینی

چطور میتونست این حرفو بزنه
علاقه ای به همدیگه داریم هیچه؟!

_تو مستی کوک
×اره هستم
تلو تلو خوران بلندشد و رفت
دنبالش میرفتم تا اینکه به اتاق رسید و وارد شد در رو قفل کردم و رفتم روی تخت کنارش دراز کشیدم
هر چقدر سعی میکردم خودم رو بین دستاش پنهون کنم
اون مقاومت میکرد و اجازه نداد بغلش کنم

_کوک
×شب بخیر
خواست بلند بشه که دستشو گرفتم و کشیدمش روی خودم
×جالب نیست تهیونگ من...
بوسیدمش تنها راهی که میتونست ارومش کنه

چند دقیقه از به اغوش کشیدنم گذشته بود که
نفسی گرفت و شروع کرد به حرف زدن
×حالش خوب بود؟
_اون ناراحته کوک
×منم هستم
_میتونی ببخشیش تو قلب بزرگی داری
×فکر میکنم به اندازه کافی تنبیه شده وقتشه برادرم رو برگردونم خونه

خوشحالم که تونست باهاش کنار بیاد و بخشش
×فردا میرم باهاش صحبت میکنم
_خوشحالم جونگکوکی

سرم روی قفسه سینه‌ش بود و با انگشت های دستش بازی میکردم که سکوت رو شکست

×یروزم اینقد به درد عادت کردم که حتی تو شاد ترین روزای زندگیمم خوشحال نبودم

_سلول به سلوله مغزم درد میکنه از فکرهای بی پایان

×میگن افسردگی رو چشم هم تاثیر میزاره و باعث میشه رنگارو کمرنگ تر ببینیم
پس فک کنم عادیه ک همیشه میگم دنیام خاکستریه

_تو زیاد درد کشیدی کوک وقتشه استراحت کنی؛ این افسردگی نیست مسئولیت یه خانوادست

× اوه درسته...

_تلخی زندگیه من زمانی شیرین شد که زیر نور ماه قهوه ای به تلخیه تورو چشیدم

×خوشحالم که کنارمی ته دوست دارم

𝐖𝐀𝐑𝐍𝐈𝐍𝐆..2(revenge)Where stories live. Discover now