PART.20

660 90 11
                                    


Jungkook pov:

با سردرد عجیبی از خواب پریدم
دیشب چندین بار بخاطر کابوس هایی که توش برادرم و تهیونگ رو از دست میدم بیدار میشدم
اتفاقات تمومی نداره پس باید سعی کنم حداقل خانواده رو حفظ کنم

در بین افکارم غرق شده بودم که در باز شد و تهیونگ همراه انا اومدن داخل

بعداز دیدن تهیونگ تمام نگرانی ها، درد ها یکباره محو شدن

_بیدار شدی
×خواب بدی دیدم؛ هیچکس کنار نبود

چشمای نگرانش حالم رو خوب میکرد حداقل یکی بود که برای بودن یا نبودنم نگران بشه
_من اینجام کوک دقیقا همینجا کنارت

بین این ارتباط چشمی آنا تلاش میکرد تا لحظه‌ای توجه دریافت کنه
به سمتش برگشتم و بغلش کردم
×ارامش کنار خانواده آه چقدر لذت بخشه
_خانواده کامل نیست کوک
متوجه منظورش شدم باید چیکار میکردم
جونگهیون برمیگشت و مثل قبل زندگی میکردیم یا با تصمیم خودخواهانم برادرم رو از زندگیم دور میکردم

×شام دعوتش کن
لبخندی زد و بوسه روی گونه‌م زد
_خوشحال میشه

آنا گیج شده بود راجع به کی داریم صحبت میکنیم
+کی قراره بیاد پاپا
_پدرت

مات و مبهوت به من نگاه کرد
حرفی نزد و رفت
_نباید بهش میگفتم؟
×کار خوبی کردی عزیزم‌

_من میرم که با جونگهیون صحبت کنم
×باشه
نمیخواستم مانعش بشم بلاخره اون هم جفتش بود

‌Taehyung pov:
جونگکوک ناراحت بود خیلی ناراحت از اینکه دارم تلاش میکنم تا شاد باشن
اون خودش رو از من میگیره
اجازه نمیده کنارش باشم حتی شب ها بدون اینکه به من بگه از عمارت خارج میشه...

شماره جونگهیون رو گرفتم
+بله
_هیونی
+تهیونگ؟
_میتونم باهات صحبت کنم؟

با دریافت پیامک مسیرم رو به سمت رستورانی که جونگهیون گفت تغییر دادم

وارد شدم و با چهره اشنای همیشگی روبه رو شدم
+چطور شد خواستی من رو ببینی
_دلتنگی یایه همچین چیزی؟
+منم دلتنگت بودم ته؛ هم تو هم....

دلش برای کوک تنگ شده بود اما سکوت کرد

مشغول صحبت شدیم
نمیدونم چجوری باید بهش پیشنهاد بدم و رد نکنه
+خب تهیونگ رابطه شما دوتا چطوره
چی باید جوابشو میدادم؟ بگم برادرت رابطه سردی داره چون تو کنارمون نیستی؟
_خوبه

دروغه همه چیز دروغه
+تهیونگ همه چیز رو بهم بگو
_میدونی کوک مثل همیشه نیست سرد شده دوست نداره احساساتش رو بروز بده
هرکسی جلوش قرار بگیره رو میکشه نمیدونم باید چیکار کنم

+مشکل اینجاست که فکر میکنن همیشه گزینه بهتری هم هست برای همین ، قدر هیچکس و هیچی رو تو زمان مناسبش نمیدونن
_مشکل تویی هیون
+من چرا؟!
_جونگکوک بهت نیاز داره
+منم به برادرم نیاز دارم میخوام برگردم اما حس میکنم نمیخشم

_زندگی همینه دیگه
همینقدر ساده..
وقتی کسی اومد که فکرش حالت رو خوب کرد و حضورش دنیاتو رنگی کرد
دیگه جایی نرو.. دنبال چیزی نگرد!
تهش همینجاست
کوک بهت نیاز داره توهم به اون
ازت میخوام امشب رو کنارمون باشی و این شروعشه تا پایان زندگی

لبخندش معنای امید میده
دلگرم کنندست
+باشه

ساعت 10شب

_زودباش کوک الان میرسه
×من امادم

به سمت سالن اصلی رفتیم تقریبا همه چیز اماده بود
همه چیز برای دوباره خوشحال بودنمون

در سالن باز شد و جونگهیون با ابهت تر ازهر زمانی وارد شد
دست جونگکوک رو رها کردم و به سمتش رفتم و به اغوش کشیدمش
+من برگشتم خونه
_دیگه حق نداری جایی بری

به سمت جونگکوک برگشتم و با چهره عصبی و سردش روبرو شدم

+من برگشتم... برادر
بدون حرفی به سمت جونگهیون قدم برداشت
انتظار برخورد خشن داشتم اما اون بغلش کرد
دلتنگ همدیگه بودن بعداز چند سال
×خوشحالم که اینجایی

حین خوردن غذا صحبت نمیکردن سکوت مزخرفی که دوست داشتم از بین بره
+دخترمون کجاست ...آنا
لحظه ای مکث کردن جونگکوک من رو میترسوند
_فرستادمش خونه مادرم
+ شبیه کیه؟
×شبیه تو
با بهت به جونگکوک نگاه میکردیم
+اما فرقی بین ما نیست کوک
×اون منبع انرژی مثبته زیباست و زود ناراحت میشه اما بروز نمیده
باید بحث رو عوض میکردم
ممکنه به ناراحتی و دعوا ختم بشه
_میتونیم بریم خارج از شهر؟
×+خوبه

تک خنده ای کردم که دوقلوها خجالت کشیدن
هنوزم مثل قبل صمیمت قبل رو داریم

سوار ماشین شدیم و به سمت کوه های اطراف شهر حرکت کردیم
کنار پرتگاه ماشین متوقف شد

_اومم این رو خیلی دوست دارم
کوک اومد از پشت بغلم کرد
متوجه حس غریبی جونگهیون شدم
×هیونی نیاز نیست حس بدی داشته باشی بیا کنارمون
قدم هاش رو بلند کرد و به سمتمون اومد

به شهر نگاه میکردم تمام اتفاق های این مدت جلوی چشمم عبور میکردن
بعد از سختی هایی که زندگی بهمون تحمیل کرد هنوز هم کنار همدیگه‌ایم

هردو مشغول بوسیدن گونه و موهام بودن
ازش لذت میردم مثل این بود که هرسه تامون بعداز چندسال غرق ارامشیم

×بهم قول بدید که تا اخرین روز از زندگیمون
باهمدیگه برای همدیگه بجنگیم

+من یاد گرفتم آدما میرن حتی اگه هزار بار قول داده باشن که میمونن اما آدم بودن برای ما زیاد نیست؛ما چندین بار از مرگ برگشتیم

درسته آدم بودن برای ما نیست
بینهایت زیبا و باابهت
‏انقدر آدمایی رو دیدم چه تو روابط خودم چه تو زندگی دیگران که در اوج دوست داشتن آدما رو رها میکنن و میرن که همیشه به بقیه میگم از هیشکی هیچی بعید نیست
اما شما فرق دارید

دوستتون دارم و برای حفظ و ادامه خانواده هرکاری میکنم

پایان♡

_______________________

های
اخطار اولین فیک من بود و ممنونم که حمایتم کردید
خب از اونجایی که حس میکنم قلم زیاد خوبی ندارم دارم سعی میکنم مطالعه بیشتر داشته باشم تا بتونم فیک بعدی رو بهتره ارائه بدم
مواظب خودتون باشید💋💜💚

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jan 26, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝐖𝐀𝐑𝐍𝐈𝐍𝐆..2(revenge)Where stories live. Discover now