part 7

335 72 40
                                    

دو نفری که پشت در نشسته بودن احساس عجز میکردن...یکی به خاطر اینکه نمیتونست کاری برای هیونگش بکنه و دیگری به خاطر جنگ بین قلبش و وجدانش...
جونگکوک نگاهی به ظاهر زیبا و اندام ظریف پسری که کنارش نشسته بود کرد..گریه نمی‌کرد ولی احساس میکردی هر لحظه ممکنه بزنه زیر گریه...

_تو یه بتایی یا مث هیونگت فقط یه دروغگوی خوبی؟

جیمین با لحن غم زده ای جواب داد

*من یه بتام...و هیونگمم دروغ گو نیست اون مجبوره وانمود کنه تا از خودش محافظت کنه...هیونگم زیبا ترین امگای دنیاست

_اون...میدونست جفت حقیقی داره؟

*لعنت بهش...اون تمام عمرش داشت ازش فرار میکرد که باهاش مواجه نشه...همیشه از آلفاها فراری بود..تو شرکت شما هم اومد چون راجب رابطه و عشق شما میدونست وگرنه هیونگم حتی برای آلفاها کار هم نمی‌کرد...


آروم چشماشو باز کرد...اولین چیزی که حس کرد بوی شدید نرگس و خاک بارون زده بود...با گیجی سرشو سمت راستش برگردوند که با چهره غرق آرامش آلفای کنارش روبرو شد. آه کیم سوکجین...واقعا سرگرمی جالبی برای خدا هستی.حسابی داره باهات بازی می‌کنه...

نگاه دوباره ای به آلفا انداخت این بار دقیق تر...وااااو هم زیباست هم خوش تیپ هم پولدار و البته عطر مست کننده بارون! بازم خوبه چون الهه ماه یه خوبشو هم برات کنار گذاشته چون میترسیدم آخرش به خاطر پس زدن یه آلفای پیر کچل بمیرم...کیم تهیونگ! ممنونم تو واقعا ارزششو داری این طوری راحت می میرم...

به فکرای خودش خندید

×هی امگای احمق میشه انقدرخر خر نکنی.ذوق مرگ نشو مال تو نیست..پس از آخرین ثانیه هات لذت ببر

@هی کیم سوکجین! اگه نتونم آلفامو به دست بیارم همش تقصیر توئه..سعی کن دلشو به دست بیاری یا فقط خفه شو و بذار خودم کارمو بکنم

×وااای امگا حتی زبون درازتر هم شدی...بچ آخه کی تو رو میخواد کم عقل

@نه تو خوبی یبس بی عرضه..از وقتی من نیستم آخرین باری که یه نفر بهت درخواست داد کی بود؟

×یاااا...چه ربطی داره!عنتر همه بدبختی هام زیر سر توعه...اگه توی کم عقل بی جنبه بودی که تا الان سرمو به باد داده بودی

امگای سوکجین از کل کل کردن با صاحب گنداخلاقش خسته شده بود... در واقع اون دوتا هیچ وقت با هم کنار نمی اومدن! به جاش سعی کرد فرومون هاشو بیشتر آزاد کنه تا اشتیاق آلفاشو برای داشتنش بیشتر کنه.

×آره عزیزم.سعیتو بکن این آخرین باریه میبینیش امگای خنگ

با بی اعتنایی به امگاش سعی کرد از حلقه تنگ دستای آلفای خوابیده بیرون بیاد اما نتیجش فقط تنگ تر کردن دستاش و انداختن یه پاش روی تن امگا بود...یه بار دیگه سعی کرد و این بار آروم دستا و پای آلفا رو از بدنش کنار زد و کنار تخت ایستاد...از آینه نگاهی به خودش انداخت لباسای بیمارستان تنش بود و با توجه به اینکه آخرین کسی که به یاد میاورد جئون جونگکوک بود حدس اینکه بعدش چه اتفاقی افتاده سخت نبود...

be mineWhere stories live. Discover now