part 9

284 68 35
                                    

چند دقیقه پیش وقتی بعد چند ماه دوری و دلتنگی برای برادر بزرگ‌ترش با ذوق خودشو به در رسونده بود با باز کردن در فقط با صورت عصبی و چشمای قرمز شده برادرش مواجه شده بود.

®کیم تهیونگ معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟

در واقع این اولین جمله ای بود که از برادرش بعد از سه ماه دلتنگی شنیده بود.و الان بعد از کلی داد و بیداد و خط و نشون کشیدن سکوت کل سالنو گرفته  بود...
بالاخره کسی از توی اون جمع به خودش جرئت داد که سکوت بینشونو بشکنه

_هیونگ!چرا اون بچه اینقدر برات مهمه؟

برای نامجون این سوال مثل این بود که تمام وزنی که بعد از شنیدن خبر اتفاقی که برای جین افتاده با گریه و عصبانیت و داد و بیداد از زیرش فرار کرده بود، بالاخره با قدرت روی سرش سقوط کرده باشه...سرشو پایین انداخت و با بعضی که خستگی شو فریاد می‌زد گفت

®جونگکوکا...اگه میدونستی اون بچه برای زندگی کردن چقدر دست و پا زده هیچ وقت حاضر نمیشدی با خودخواهی فرصت زندگی رو ازش بگیری...اون بچه شگفت انگیز تنهایی از پس سخت ترین اتفاقا براومده..خیلی مسخرس که بخواد به خاطر همچین چیزی بمیره...نمیتونم این اجازه رو برم

+هیونگ تو کیم سوکجین رو از کجا میشناسی؟

® آهههه...من سال آخر دبیرستان بودم همون اول سال همه جا پیچید که یه پسر امگای خوشگل بورسیه شده و همه جا حرف از خوشگلی و عجیب غریبیش بود...منم گاهی میدیمش...البته تو کتابخونه ولی مسلما برای درس خوندن اونجا نبود...وقتی اونجا بود یا تمام مدت سرش روی میز و خواب بود  یا داشت وبتون میخوند‌..اوایل خیلی محبوب بود و همیشه دورش شلوغ بود اما اون به هیچ کس اهمیت نمی‌داد حتی جواب حرفا و سوالای بقیه رو هم نمی‌داد همینم باعث شد کم کم بین بچه ها منفور بشه و اذیت و آزار کردنش شروع بشه...چند باری میدیدم که بچه ها سعی میکرن اذیتش کنن اما چنان با حرفاش به هیکلشون میرید که حتی اگه ازشون کتک میخورد اونی که عصبی و زخم خورده میشد طرف مقابل بود نه اون!...یه بار وقتی یه آلفا سعی کرده بود بهش تعرض کنه کل صورتش جای خنج بود و وقتی سعی کرده بود با کروات خود پسره خفه اش کنه بچه ها به زور از دستش درش آورده بودن...خلاصه هر روز که میگذشت متوجه شدم مدت نگاهام توی کتابخونه روش طولانی تر شده و مدت ها به صورت غرق خوابش روی میز زل میزنم یا هر موقع اسمش میومد گوشام ناخودآگاه تیز میشد و دنبال اسم و نشونی ازش می‌گذشتم...بدون اینکه بفهمم بهش دلداده بودم...میدونستم که از بچه پولدارا متنفره واسه همین خودمو به عنوان یکی از بورسیه ای ها جا زدم..اوایل حتی وقتی باهاش حرف میزدم جوابمو نمی‌داد یادمه اولین بار که رفتم باهاش حرف زدم خودمو معرفی کردم و گفتم سلام من کیم نامجونم آهههه باورم نمیشه!!  تو صورتم زل زد و گفت خب به کیرم!!!  باورتون میشه؟ فک نمی‌کردم کسی با  صورت به اون خوشگلی بتونه همچین حرفی رو بزنه...مجبور شدم کلی اون دونسنگ کوچولوی پرحرفشو غذا مهمون کنم و دنبالش اینور اونور بدو ام که بالاخره منو به عنوان دوستش قبول کنه...سال ها دوسش داشتم اما وقتی فهمیدم جین جفت حقیقی داره و مهم تر از اون اینکه اون هیچ وقت نمیتونه منو به چشمی که من می‌خوام دوست داشته باشه تصمیم گرفتم همیشه مثل یه عضو از خانواده کنارش باشم..جین هیچ وقت اجازه نمیده از مشکلاتش با خبر بشم با این وجود همیشه سعی کردم کنارش بمونم...اون و جیمین برام یه عضو مهم از خانواده ان..نمیتونم اجازه بدم اتفاقی براشون بیفته

be mineWhere stories live. Discover now