Part 2

427 47 10
                                    


دو روز گذشته بود و بعد از سکس عاشقانشون مرد از ته خبری نداشت هرچقدر زنگ میزد یا پیام میداد جواب داده نمیشد و حتی آدرسیم ک از پسر داشت غلط بود و اون و نمیشناختن...دلشوره وحشتناکی تو دلش افتاده بود چون خودش اینکاره بود هزار تا فکر گروگان گیری و لولیتا به ذهنش میرسید
تو همین فکرا بود ک یهو با انفجاری ک دقیقا کنارش رخ داد فرمون و پیچوند و باعث شد ماشین دو بار قلت بخوره و چپ بشه...دنیا دور سرش میچرخید و بلاخره ساکن شد ولی سردرد و سرکیجه اون نه سرش درد میکرد و خون از سرش و دماغش سرازیر شده بود اگ کمربند نبسته بود کار تموم بود ولی همین الانشم شیشه های ریز زخمیش کرده بودن
دوتا ماشین از دور اومدن و چندین تا گارد پیاده شدن و میونشون پسر لاغر اندام و خوشتیپی پایین اومد...جیم فقط میتونست پاهاشونو ببینه وقتی اون مرد نزدیک شد و نشست چشمای مرد از شوک و تعجب چهار تا شد اون....
-چطوری جناب پارک؟
عینکشو برداشت
-آخی...چقد زخمی شدی...هوممم دلم سوخت...چرا اینجوری نگام میکنی؟ اها...میدونی گیج کردن شکار و بعد اسیر کردنش خیلی حال میده...من اهل دروغ نیستم دروغیم بهت نگفتم تو اسممو خواستی منم بهت گفتم کیم تهیونگم...
نیشخندی زد
-ولی هیچ وقت نپرسیدی اسم پدرم چیه یا کیه...اسم پدرم کیم جانگمینه میشناسی؟
به چهره وحشت زده مرد نگاه کرد
-راستی از شرکت بابات چ خبر؟ هوم؟
لبخند تلخی زد و صورتشو نزدیک اون برد
-اخماتو باز کن عزیزم ما تازه اول راهیم
لباشو رو لبای نیمه باز و خونی اون گذاشت بوسیدش اون لبای پوست پوست شده و کمی خونی رو جوری بوسید ک انگار برای اخرین بار وداع میکرد... بلند شد و همون راهی ک اومده بود و برگشت و اونو باهمون حال وسط جاده تنها گذاشت...

به آپارتمان خودش رسید خون از سرش میریخت انقدر حالش بد و خراب بود که فقط تونست تاکسی ای بگیره و به جایی برگرده
لیوان آبی برای خودش ریخت و دست های خونیش رو دور اون حلقه کرد جرعه ای ازش نوشید
حرف های تهیونگ توی گوشش زنگ میزدن لیوان رو روی اپن کوبید ولی کافی نبود که حرصش رو خالی کنه قلبش درد میکرد اون رو محکم روی زمین پرت کرد و به صد تکه شدن اش نگاه کرد
_فاک یو!
فریاد زد و سر دردناکش رو با دستش گرفت
+داداش؟
فلیکس ترسیده از اتاقی بیرون اومد و به سر و وضع خونی اون نگاه کرد
_اینجا چی کار میکن...آخ...فلیکسی؟ میشه برام اون جعبه کمک اولیه رو بیاری؟
پسر جوون تر سر تکون داد و رفت تا چیزی که ازش خواسته شده رو بیاره

-کیم تهیونگ!
داد پدرش وسط سیگارش از زهرمارم بدتر بود
-قرار بود بکشیش و جنازشو برام بیاری و الان خبر رسیده اون فقط زخمی شده همین! بخاطر کار تو جنگ بزرگی در میگیره
-حتی اگ میکشتمشم جنگ بزرگی در میگرفت پدر
دود سیگارشو بیرون داد
-تهیونگ من بهت گفتم بهش نزدیک شی و گولش بزنی مطمئن باشم نکشتنش دلیل دیگ ای نداره؟
-نه پدر...
وقتی پدرش بیرون رفت اشکاش از چشماش بیرون اومد و همراه دود سیگارش رفت
هنوز دلش از نگاه شوکه مرد خون بود ولی کاری نمیتونست بکنه...فکرشو نمیکرد اسیر مرد بشه وقتی اولین بار پدرش این نقشه رو براش گفت با خیال راحت قبول کرد و جوری به خودش میبالید ک هیچکس حتی خدا هم فکرشو نمیکرد اینجوری قلبش تو دستای اون مرد قرار بگیره..

جیمین مست کرده بود و این فلیکس رو میترسوند
خندید و گوشیش رو برداشت
_منو گول زد فلیکسی!
به عکس بکگراند گوشیش که خودشون بودن نگاه کرد
_اون خیلی خوشگله...منم گولشو خوردم...
+هیونگ دیگه نخور
اما جیمین همونطور که با انگشتش صورت تهیونگ رو از روی گوشی نوازش میکرد پیک دیگه ای رو سر کشید مست خواست به شماره اش زنگ بزنه اما توی هوشیاری اون رو بلاک کرده بود پس پیدا کردنش الان خیلی مشکل بود
ناچارا بغض کرد و آروم زمزمه کرد
_من دوستش دارم...

تهیونگ افسردگی گرفته بود دیگ از زندگی چیزی نمیخواست هیچ سرگرمی نداش تمام ارتباطش با مرد قطع شده بود سرشو رو میز گذاشت و چشماشو بست ولی با صدای پایی و باز شدن در اتاقش ترسیده سر بلند کرد
-قربان! برادرتون به محدوده پارک ها و عمارتشون وارد شده
-ودف!؟
نفهمید چجوری حاضر شده فقط سریع همراه کلتش به اونجا رفت استرس مثه خوره به جونش افتاده بود ترس رویارویی با عشقشو داشت ولی باید برادرشو نجات میداد اون گناهی نداشت و ته نتونسته بود دلیلی واسه رفتنش به عمارت دشمن پیدا کنه...
تونست برادرشو وسط حیاط ک دستاشو رو سرش گذاشته بود ببینه
لحظه ای بعد همشون حمله ور شدن و صدای تیر توی فضا بالا گرفته بود جلو رفت و هیونجین و کشید ک ببره عقب ک برادرش لج کرد
-هیونگ ولم کن باید برم پیشش
-پیشه کی
رد نگاه هیونجین و گرفت و به پسر سفید و کیوتی دم پنجره رسید ک با نگرانی به اونا نگاه میکرد
-اون برادر پارک جیمینه هیونگ
چشمای ته گشاد شد لحظه ای چشمش چرخید و سمت پنجره وسط عمارت رفت و فرد آشنایی و دید...خودش بود...چشمای تهیونگ اشتباه نمیکرد...اخماشو ک تو هم بود و از بالا نگاش میکرد میدید
انقد محوش شده بود ک حواسش نبود و گارد جلوش تیری به پاش زد داد بلندی زد و روی زمین افتاد
-هیووووونگگگگ!
-برو برو برو...ببریدش
گارداشون اون پسر و بلند کردن و بردن و لحظه ای بعد اونم بلند شد و با پای چلاقش خودشو رو زمین کشید و بهشون رسوند سوار شدن و رفتن
وقتی سوار شد و درا بسته شدن جیغ بلندی از ته گلوش کشید و چشماشو بست تا خودشو خالی کنه همه چی سخت بود...خیلی سخت
دیدن دوباره اون دردی و تو قفسه سینش بوجود اورده بود ک درد پای تیر خوردش جلوش لنگ مینداخت
همه فک میکردن خیلی درد داره ک داره گریه میکنه ولی هیچکس از قلبش ک داشت نابود میشد خبری نداشت کسی نمیدونست دیدن اخمای اون مرد برای اولین بار رو به روی خودش چه درد مهلکی داره هیچکس نمیدونست......

𝕷𝖚𝖉𝖚𝖘Where stories live. Discover now