نمیخواست اون آسیب ببینه ولی حتی نموند تا دلیل اومدنش رو بپرسه نگاهی به فلیکس که نگاهش رو ازش میدزدید انداخت
_چه سر و سری با اون پسره ی لنگ دراز داری؟
+ه..هیچی...
_دروع نگو! داشت برای تو خودشو پاره میکرد!
فلیکس من و من کرد و در آخر زبون باز کرد
+ما...همو دوست داریم
پوزخندی زد مثل اینکه عشق کیم ها و پارک ها باید جوری این بین میوفتاد
_اونا فریبت میدن نزدیکش نشو...یه بلایی سرش میارم تو که اینو نمیخوای؟
پسر تند تند سرش رو تکون داد و پایین رو نگاه کرد
نفس عمیقی کشید تا دردش رو آروم کنه قلبش برای تهیونگی که کشون کشون خودش رو میبرد گرفته بودصدای داد هیونگش باعث میشد مدام لبشو گاز بگیره هیونگش بخاطر خودسری اون تیر خورده بود
صورت ته پر از عرق بود و سرخ شده بود دکتر پاشو بست
-باید استراحت کنید
-ن..نمیتونم...ممکنه اتفاقای دیگ ای بیوفته
-بخاطر خودتون میگم قربان
وقتی دکتر رفت کمی اروم گرفت
-دوسش داری؟
-خیلی هیونگ
-نمیتونی هیو...پدر میکشتش ما با اونا دشمنیم
-پدر نمیدونه هیونگ...خواهش میکنم
-نمیشهههه برو تو اتاقت
با داد هیونگش از اتاق بیرون رفت باید به فلیکسش پیام میدادفلیکس توی گوشیش تایپ کرد
+هیونی...هیونگ منم خیلی عصبانیه گفته اگه اینجا ببینتت یه بلایی سرت میاره نمیخوام چیزیت بشه
ناراحت بود جیمین صداش کرد تا کمکش کنه پانسمان سرش رو عوض کنه
_دیگه خودسر کاری انجام نده...اگه پدر جای من بود الان دوتا جنازه رو دستمون بود و باید برای جفتشون عزا میگرفتی
فلیکس سری تکون داد
+متوجهم هیونگ...
چسب رو برداشت و مرد هیسی گفت فلیکس بغض کرد
+ولی...خیلی دوستش دارم...چی کار کنم؟هیونجین تایپ کرد
-عزیز دلم میدونی ک جونم و بهت دادم؟ هیونگم به خاطر من اینجوری شد اونم مثه برادر تو نمیدونم مشکلشون چیه...
بالا سر تهیونگ بود و ماساژش میداد
-متاسفم هیونگ
-اشکالی نداره هیو خنگه
لبخندی به شوخی برادرش زد پدرشون حتی به هیونگش سرم نزد و فقط دعواشون کرد چون فقط تلفات دادن و تنها تلفاتم قلب و پای تهیونگ بود
-ما...به برادرش زخم زدیم هیو...بیخیال برادرش شو نمیخوام بلایی سرت بیاد
-نمیتونم هیونگی...خیلی میخوامشفلیکس با گریه داد زد
+خواهش میکنم هیونگ! یه بار اصن با خودت میرم...میخوام ببینمش دلم براش تنگ شده
_احمق پامون اونجا برسه آبکشمون میکنن!
اما فلیکس با تموم دلتنگی به پای جیمین هیونگش افتاده بود تا راضیش کنه سر پوشی برای رابطه اشون باشه
+ولی من دارم میمیرم...
فلیکس هق هق کرد و دستش رو روی سینه اش که کمی درد میکرد گذاشت
بلندش کرد و توی آغوشش گرفتش فلیکس حاصل رابطه یه شبه پدرش با یه زن خارجی بود و برای همین اون زن تو دوره بارداریش هم مراقب اون بچه نبود
فقط یادشه که روزی به بیمارستان رفتن و فهمیدن برادر کوچولویی داره که به خاطر ۶ ماهه بودنش ضعیفه اما هیونگش همیشه کنارش موند تا قلبش خوب بتپه
پشتش رو نوازش کرد
_به خودت فشار نیار...یه کاریش میکنم
YOU ARE READING
𝕷𝖚𝖉𝖚𝖘
Fanfictionجیمین هیچ وقت فکرشو نمیکرد کسی ک شب و صبح میبوسیدش و میپرستیدش نقشه قتلشو بکشه و بخواد از عشقشون سواستفاده بکنه.... -بگو چی کارکنم؟ شلاق رو دور گردن اون انداخت و جلو کشیدش -چی میتونه تلافی ضربه ای که بهم زدی باشه ته؟ -هرچی ک دوس داری جیم... فلیکس با...