+حال تهیونگ هیونگ بهتره؟
فلیکس تایپ کرد و منتظر جواب بود از پنجره اتاقش به برادرش که توی بارون ایستاده بود و به در آهنی کاخ خیره شده بود نگاه کرد
+این دوتا خیلی عجیب رفتار میکنن...
دوباره تایپ کرد و فرستاد حوله ای برداشت و توی حیاط رفت تا جیمین مست رو از زیر بارون توی خونه بیاره
+هیونگ نمیدونم منتظر کی موندی...ولی فکر نکنم بیاد
دست مرد رو کشید و خواست توی خونه ببرتش اما جیمین با شنیدن جمله فلیکس بغضش ترکید و روی زمین افتاد با صدای بلند و مردونه ای هق هق میکرد و به صدای نگران برادر کوچیکش جواب نمیدادهیو نگران دست برادرشو تو دستش گرفته بود اروم رو دستش بوسه ای زد دکتر بلند شد
-چیشده اقای دکتر؟
-چیز خاصی نیست...تب کردن حتما شوکه شدن خوب میشن نگران نباشید
-ممنونم
وقتی دکتر بیرون رفت کنارش نشست و صورتشو نوازش کرد موبایلشو به دست گرفت
-تب کرده فلیکسی..نمیدونم چرا اینجوری شده..اونجا چه اتفاقی افتاد تو بودی؟فلیکس نگاهی به جیمین که بی هوش و خیس روی تخت افتاده بود انداخت و تایپ کرد
_پدر میخواست شکنجه ته هیونگ رو به من بده اما قبول نکردم اون شلاق رو به جیمین داد
جیمین لرزید و فلیکس بلند شد و پتوی کلفتی روش انداخت
زیر لب گفت
_سرما خوردنت حتمیه!
دوباره تایپ کرد
_اما بعدش گفت که میخواد تنهایی این کار رو بکنه و...هیچ صدای جیغ یا شلاقی نیومد...حتی وقتی ته بیرون اومد به غیر از زخمای قبلیش هیچ زخمی نداشت اون خوب بود....تا وقتی دم در رسید و اونجوری شد
هیو با تعجب تایپ کرد
-یعنی چی...مگ میشه؟ منم کبودی جز دور مچاش ندیدم...البته...یه مارک رو گردنش بود
دستی روی صورتش کشید
-من واقعا نمیفهمم چه خبره فلیکسی از هیونگت بپرس چ خبره هیونگه من هیچی نمیگه شده مثه یه بشکه باروت هی میریزه تو خودش کی منفجر شه خدا میدونه
پیام فلیکس اومد
_جیمین بدتره هیونی...فقط مست میکنه از روز تصادف همینه...تا الانم داشت توی بارون عربده میزد و گریه میکرد
لحظه ای به فکر فرو رفت
_به نظرت همو دوست دارن؟
هیونجین خنده ناباوری کرد و تایپ کرد
-عمرا...دیوونه نشو...از هم نفرت دارن بعد اون تصادف...گاد نمیدونم...ازش بپرس شاید تو مستیش بهت گف..هیونگ من مست نمیکنه از چیزای تلخ بدش میادبا صدای آلارم رو مخ گوشی جیمین که به خاطر شارژ کمش بود سرش رو از توی گوشی خودش بیرون آورد
گوشی رو به شارژ زد و با روشن شدن صفحه چشماش درشت شد
گوشیش رو برداشت و تایپ کرد
_فکر کنم دیگه لازم نیست بپرسیم
از روی صفحه گوشی عکس گرفت و برای هیونجین فرستاد-
ودف....
هیو تایپ کرد و روی عکس زوم شد چیزی ک میدید و باور نمیکرد سعی کرد این پازل و تو ذهنش بچینه ولی نمیشد اگ هیونگ جیمین و دوس داشت پ چرا اون روز اون بلا رو سرش اورد
-امگان نداره فلیکس...پ اون قضیه تصادف چی...خدای من باید ازش بپرسیم_هیون بهمون نمیگن...اگه بپرسیم حاشا میکنن تو چیز مشکوکی ندیدی؟
گوشی رو باز کرد و با دیدن بکگراند دیگه اش ناخنش رو جوید
_هیون...اونا همو دوست دارن
و عکس دیگه ای فرستاد
هیونجین شوکه گف
-خدای من....من باید بفهمم چ خبره توام کمکم میکنی نه فلیکسی؟ هیونگ من داره مثه شمع آب میشه...اون عاشق غذاعه ولی از بعد اون تصادف یا کم میخوره یا اصا نمیخوره کارش شده نسکافه و سیگارچن ساعت گذشت ته اروم چشماشو باز کرد و هیو رو دید ک کنارش خوابه
اروم روی تخت نشست خم شده بود قلبش درد میکرد اروم از تخت پایین رفت و از اتاق بیرون رفت و وارد اتاق پدرش شد اروم سمتش رفت و بغلش کرد
پدرش اروم موهاشو نوازش کرد و بوسید
-تایگرم خوبه؟
-نه...بابا
-اون پارکای عوضی چیکارت کردن ک تب کردی هوم؟
-ه..هیچی
صورت پسرشو تو دستاش گرفت و بهش نگاه کرد
-عین مادرتی...اونم وقتی نمیخواست چیزی بگه لباشو تو دهنش میبرد...جیمین تمام روز خودش رو مشغول کار کرده بود تا به تهیونگش فکر نکنه ولی تاثیری نداشت
جیمین هر روز بیشتر میمرد
+هیونگ...بیا ناهار
_نمیخورم میل ندارم... ت بخورهیو به پیام فلیکس نگاه کرد و لبشو گاز گرفت به هیونگش ک داش سیگار میکشید و کتاب میخوند نگاه کرد
-هیونگی؟
-هوم
-فلیکس خیلی نگران برادرشه
-خب
-اون روز چ اتفاقی افتاد؟
ته با چشمای بی روحش به کتاب نگاه کرد
-چیز جالبی نیس ک برات بگمش هیو...+تهیونگ هیونگ تب کرده حالش خوب نیست
دهنش رو باز کرد تا نگرانیشو رو بروز بده اما اخم کرد و گفت
_تو باز با اون لنگ دراز حرف میزنی؟
برگه هاش رو جلوش گذاشت
_میخوای پدر به عنوان هیزم تو شومینه بندازتش؟پدرشون وارد اتاق شده بود و تا رسید شروع به بحث با تهیونگ کرد
-تهیونگ این یه جنگه!توی جنگ حلوا خیرات نمیکنن
-این کارت درست نیست پدر! اونا انتقام کاری و ک ما کردیم گرفتن حالا یر به یر شدیم
-باشه ولی من پسر بزرگشو میخوام تا بهش نشون بدم دیگ بچمو تهدید نکنه
ته تب داش و حالش خوب نبود حوصله بحث با پدرشو نداشت عمرا اگ پدرش میتونس جیم و گیر بندازه جیم تو کاخشون بود و خطری در کمینش نبودروز بعد جیم از ماشینش پیاده شد تا سمت اون شرکت بره
در ماشین رو قفل کرد و به راه افتاد اما چند قدم بیشتر نرفته بود که چیزی محکم توی سرش خورد و نتونست مقاومت کنه
آهی از درد کشید و روی زمین افتادفلیکس گریون به هیونجین پیام میداد
_هیون جیمین نیست...گمشده هنوز برنگشته...خدایا ساعت یک شبه اون برنگشته....
YOU ARE READING
𝕷𝖚𝖉𝖚𝖘
Fanfictionجیمین هیچ وقت فکرشو نمیکرد کسی ک شب و صبح میبوسیدش و میپرستیدش نقشه قتلشو بکشه و بخواد از عشقشون سواستفاده بکنه.... -بگو چی کارکنم؟ شلاق رو دور گردن اون انداخت و جلو کشیدش -چی میتونه تلافی ضربه ای که بهم زدی باشه ته؟ -هرچی ک دوس داری جیم... فلیکس با...