Part 10

135 29 9
                                    

جیمین از سوختگی ناله میکرد و از درد بیهوش میشد فلیکس با گریه سعی در درمان اون داشت هیون خواست بغلش کنه و اون رو پس زد
+ بهم گفتی برادرم هیچ چیزیش نمیشه...دروغ گو! برو پیش پدرت! تا تهیونگ رو هم نکشته!

دکتر عمارت پارک داخل شد
-برادره تو صبحانه خواست وگرنه هیونگ من گف سریعتر برید
میدونس اگ برگرده و خبری برای برادرش نبره اون میکشتش پس صب کرد تا دکتر اونو تیمار کرد و جیم بهوش اومد بالا سرش اومد
-جیمین شی حالت خوبه؟
جیمین با اخرین توانش گف
_خ...خوبم...برو پیش ته...اون روانی بهش رحم نمیکنه
خواست دستش رو تکون بده اما زخمش کشیده شد و باعث شد هیسی بکشه

هیو سری تکون داد و سریع از تراس پایین رفت نمیدونست چجوری تا خونه دویده بود وقتی رسید کسی تو حیاط نبود ولی قطره های خون رو زمین بود
-گاد گاد گاد
تند توی خونه رفت و وارد اتاق تهیونگ شد صحنه رو به روش خیلی تلخ بود
برادرشو کف اتاقش انداخته بودن و حتی نگفته بودن دکتر بیاد
تمام بدنش پر کبودی و زخم بود حتی نمیتونست بغلش کنه بخاطر وضعیت برادرش بغض کرده بود داد زد
-دکتررررررررررررررررررررر

بعد از رفتن هیون اونا به آپارتمان مخفی جیمین رفتن و به هیون هم خبر دادن که خودش رو با تهیونگ به اونجا برسونه

جیم کنار بدن کبود تهیونگ نشست و دستش رو توی دست سالمش گرفت روش بوسه میزد و از دیدن حال بدش بغض میکرد
هیونجین با ناراحتی گفت
-دکتر...گف تحمل دردارو نداشته بیهوش شده ...گف ممکنه هذیون بگه یا تب کنه
هیو سرشو برگردوند تا اشکاشو پاک کنه
-نمیتونیم زیاد اینجا بمونیم باید برش گردونم...پدرم میگ فقط میخواسته ادبش کنه
جیمین غرید
_یعنی چی...برگرده تا بازم عذابش بده؟
موهای لختش رو نوازش کرد
_نمیذارم ببرتش
جیمین در مقابل تهیونگ خودخواه بود اما به فکرش بود و میترسید بلای بدتری سرش بیاد
هیو گفت
-گف چن روز دیگ بهتون حمله میکنه گف یا ما میمونیم یا اونا گف تا خوب شدن هیونگ صب میکنه چون میخواد...هیونگ...تورو بکشه
سرشو پایین انداخت

جو بینشون سنگین بود و هیون از خبری که آورده بود شرمنده بود
_فلیکس برات بلیط پاریس رو میگیرم میری اونجا و ادامه...
+نه هیونگ!
صورت کوچیکش رو توی دستاش گرفت
_گوش بده...میری اونجا من برات حساب باز کردم
میدونست اون مرد هیچ علاقه ای به فلیکس نداره اونو موجود ناخواسته ای میدونست پس بعد از مرگشم بهش توجه نمیکنه
+نه من هیچ جا نمیرم! هیونگ! اینکارو نکن تهیونگ تورو نمیکشه...اون دوستت داره
_معلومه که نمیکشه...برای همین مجبورم خودم تمومش کنم
_نههه!
فلیکس جیغ زد و به دستای برادرش چنگ زد

هیونجین نزدیکش شد
-حماقت نکن! هیونگ من بخاطر تو عین یه گوشت لخته شده حتی با صدای جیغم نپریده اونوخ اینجوری جا میزنی!؟ برام مهم نیس من نمیزارم فلیکس بره و حتی نمیزارم تو بلایی سر خودت بیاری خودتم خوب میدونی اگ بلایی سرت بیاد خودشو زنده نمیزاره...میخوای بکشیش؟ بیا
اسلحشو کف دست اون گذاشت
-بزنش...

جیم به اسلحه نگاه کرد و نفس کشید
اونو کنار گذاشت و ته رو بغل کرد
هیچی نداشت بگه فقط میخواست تو ندتی که بهتر میشه کنارش باشه

چن روز گذشت و تو این مدت ته با عطر تن جیم و بوسه هاش گذرونده بود و بلاخره زمان جنگ رسید
باند کیم به باند پارک حمله کرده بود و درگیری شدیدی بینشون بود و پسراشونم مقابله میکردن ولی بلاخره وسط خالی شد و اون چهار نفر رو به روی هم قرار گرفتن
اسلحه پارک سمت کیم و بلعکس بود و اسلحه جیم و ته روی هم
-بلاخره وقتش شد کیم! ریختن خون تو کف خونم بهم انرژی میده
قبل از اینکه کیم بتونه جواب بده سر اسلحه پارک به سمت ته چرخید و ته با چشمای گشاد خیره موند پارک شلیک کرد و چشمای ته رو هم افتاد ولی دردی حس نکرد
وقتی چشماشو باز کرد پدرش جلوش وایساده بود و بدنش سوراخ شده بود
پدرش اروم تو بغلش افتاد و ته با چشمای گشاد هنوز نگاه میکرد
ته بدون فکر اسلحشو بالا برد و به قلب پارک شلیک کرد قبل اینکه اون بخواد بزنتش وقتی پارک افتاد تمام صداها سکوت شد حالا دیگ رئیسا عوض شده بودن و اونا باید دستور میدادن گاردا همه جمع شدن
-بابا؟
کیم به پسرش نگاه کرد
-گاد...بابا؟ بابایی کامان...کامان...
پدرشو تو آغوشش کشید و دستشو رو گونش گذاشت
-نه...نه...ببین نه...بابا...
چشمای پدرش بسته شد و نفسش ایستاد

جیم پسر کوچک تر رو بغل کرد آخرین نفر بهشون تسلیت گفت و بیرون رفت
_ناراحتی؟
فلیکس نفس عمیق کشید و دستاشو دور کمر برادرش حلقه کرد
+نه...اون دوستم نداشت...هیون بلاکم کرده
همراه باهاش قدم برداشت و سمت ماشین رفت
_درست میشه فلیکسی...درست میشه

هیون با داد گفت
-من...دیگ نمیخوامش
-تو غلط میکنی یکی و عاشق خودت میکنی بعد ولش میکنی
-اون یه پارکه هیونگ
-به درک! دلیل نمیشه چون من و جیم باهم دشمنیم تو اونو ترک کنی! گمشو بیرون
هیو با چشمای اشکیش بیرون رفت و ته با عصبانیت کت بلندشو پوشید و بیرون رفت حتی گاردیم همراه خودش نبرد دوس داشت تو باغ روبه روی کاخشون بشینه و سیگار بکشه
حق نبود دقیقا وقتی ک داشت گه کاریشو درست میکرد همه چی به گا بره
کسی جلوی دهن و بینیشو با دستمال گرف و لحظه ای بعد بیهوش شد
وقتی بهوش اومد تو یه اتاق بود و دستش بسته بود
-آهاااااای
فلیکس با اخمی رو به خدمتکار گف ک بره تو
-بله
-اینجا کجاس
-خونه ارباب پارک
-می..میشه یه لیوان آب به من بدین؟
زبونی به لبای خشک شده و پوس پوستش زد
فلیکس از پشت در سریع سمت اتاق کناری رف و یه لیوان آب ریخت و پودر مورد نظرشو توش خالی و حل کرد و دست خدمتکار داد
ته انقد تشنه بود ک کل لیوان و سر کشید و روی میز گذاشت
فلیکس رو به خدمتکارا گف
-کدوم از شما گیه؟
مرد زشت و کوتاهی جلو اومد
فلیکس نیشخندی زد
-برو عشق کن
خدمتکار داخل رفت و در و بست
فلیکس با خودش گف
-وقتی عشق منو ازم میگیری باید فکر اینجاهاشم بکنی کیم تهیونگ...با اون قرص تحریک کننده ای ک ریختم تا اخر امروز به همه خدمتکارا سرویس میدی...

𝕷𝖚𝖉𝖚𝖘Where stories live. Discover now