جیمین با خشم غرید
_بگو چی کار کنم؟
شلاق رو دور گردن اون انداخت و جلو کشیدش و صورتاشون رو به روی هم بود دندوناش رو روی هم سابید
_چی میتونه تلافی ضربه ای که بهم زدی باشه ته؟ شلاق رو سفت تر گرفت که نفس اون پسر رو به شماره مینداخت
-هرچی ک دوس داری جیم...
لبخندی زد و سرفه ای کرد خونی ک از دماغش میومد خشک شده بود و رو مخش بود
جیم کلافه گف
_احمق!
روی زمین پرتش کرد و پاش رو روی شونه اش گذاشت
_میخوام دردمو بکشی! میخوام اعماق قلبت بسوزه!
به موهاش چنگ زد و نشوندش
_من که قلبتو نداشتم...بگو چطور میتونم بشکونمت؟
ته با بغض گفت
-من همین الانم...قلبم داره تیکه تیکه میشه
موهاش تو دست اون بود هر دردی ک پسر بهش میداد ن قلبشو میشکوند ن ناراحتش میکرد اون فقط از حرفای مرد راجب خودش نابود میشد
-پاشو هرکار میخوای بکن جیمین...جیم تلخ خندید
_چی باعث شده قلبت تیکه تیکه شه؟
سرش رو بالا تر گرفت و به صورتش نگاه کرد هنوزم دنیاش بود و نمیتونست دم بزنه
تهیونگ سرد گف
-برات مهمه؟ فک نکنم باشه...من وقتم با ارزش تر از توعه هرکار میخوای بکنی بکن فقط سریع باش
برخلاف قلب و میلش حرف زد حاضر بود گروگان دست اونا باشه فقط پیشه اون باشه تا نگاش کنه ولی نمیخواست دوباره کاری کنه تا پسر ادامه بده همین الانشم وضعیت هیونجین براش تجربه بودجیم خشن موهاش رو ول کرد و رو روی زمین باقی گذاشتش از کنارش بلند شد و سراغ شیشه های مشروب رفت
برای خودش توی لیوان ریخت و دوباره روی صندلی نشست
دست زخمی پسر رو گرفت و جلو کشیدش
جرعه ای از مشروب خورد
انگشتش رو روی زخمش کشید
_دردی که بهم میدی مثل این زخمه...سر بازه و درد داره
مشروب رو روی زخمش ریخت و پسر از سوزش الکل و زخمش هیسی کشید و آهی از لباش در اومد
_و دیدنت این بلا رو سرم میاره
توی چشماش خیره شد
_دیگه جلوم ظاهر نشو...نمیخوام تا آخر عمر ببینمت...بذار تا آخرش نبینمت و لعنتت کنم...اشک توی چشمای ته جوشید حاضر بود از پسر صد بار کتک بخوره ولی این حرفارو نشنوه...البته همش تقصیر خودش بود نه اون بهش حق میداد
-میدونم ازم متنفری ولی میدونی ک نمیتونی منو نبینی...به هرحال آخرش یکیمون به دست اون یکی میمیره
چشماش میسوخت و سرخ شده بود اشکاش ناخواسته روون شد سرشو پایین انداخت تا اروم باشه و چن تا نفس عمیق بکشه تا اشکاش عقب برن
جیم داد زد
_پس تمومش کن!
با خشم سمت اون برگشت و به بازو هاش چنگ زد روی به روی هم ایستاده بودن
خنجرش رو از ضامن در آورد و دست اون داد تیغه رو روی گردنش گذاشت
_زود باش احمقته با وحشت به چشماش نگاه کرد جدی بود و این ته رو میترسوند
-نه..نه
دستشو اروم پایین اورد نمیخواس حتی زخمی بهش بزنه
-من...اینکارو نمیکنم
جیم با پوزخند تلخی گفت
_تو که ترسو نبودی...
دستش رو گرفت و نوک خنجر رو روی سینه اش گذاشت
_یه فشار کوچیک...بعدش بابایی بهت افتخار میکنه
-نکن جیمین
تهیونگ دستشو باز کرد و چاقو افتاد روی زمین
دیگ اشکاش دست خودش نبود
-بهت گفتن به من آسیب بزنی اونوخ بهم میگی دوباره بهت زخم بزنم؟
دماغشو بالا کشید خم شد و شلاق و برداشت و تو دست اون گذاشت
-زود باش جیم...میدونم ازم متنفری زود باشجیم سریع شلاق رو بالا برد و چشم هاش رو دید که محکم روی هم دیگه افتاده بودن و منتظر بود تا درد شلاق رو روی تنش تحمل کنه
شلاق رو دور کمرش انداخت و اونو به خودش چسبوند
بی طاقت لب هاش رو رو به لبای اون چسبوند و بوسیدش
مگه میتونست اشک هاش رو ببینه و کاری نکنهته با تعجب کمی به اون نگاه کرد نمیدونست خوشحال باشه یا ناراحت دلتنگش بود ولی نمیخواست پسر دوباره آزار ببینه
اروم لباشو رو لبای اون حرکت داد دستای بی جونشو حرکت داد و رو شونه های اون گذاشت هنوز اون طنابای کلفت دور مچش بسته بودن
شاید بخاطر مستیش بود و این بازم دلشو میسوزوند به طوریکه اشکاش نه تنها قطع نشد بلکه ادامه داشتجیم حین بوسیدنش دستاش رو باز کرد
چشماش بسته بود و نمیخواست دوباره چشم های پسر رو ببینه و اسیرشون بشه
پیشونی هاشون رو بهم تیکه داد و نفس عمیق کشید قطره ای از زیر پلک بسته اش روی صورتش ریخت
_هیونجین منتظرته...نمیتونم ببخشمت...این شاید بدترین تنبیهی باشه که برات درنظر میگیرم...دیگه نمیشناسمت کیم تهیونگ...بروته با شوک به اون نگاه کرد...قلبش وایساده بود هنوز لباش از بوسه اون نمناک بود وقتی در باز شد دوتا گارد راهنماییش کردن تا بیرون بره اصلا نفهمید چطور از اون کاخ بیرون رفته توی حیاط چهار تا ماشین پر گارد کیم بودن و هیو جلوی همه منتظر بود
با چشمای ناباورش و قلبی ک نمیزد اروم از پله ها پایین رفت و سمت برادر کوچکترش اروم حرکت کرد حرفای جیم مثه موریانه داشت تمام بدنش و میخورد قبل از اینکه به هیو و آغوش بازش برسه بیهوش شد و روی زمین خاکی افتاد
-هیونگگگگگ
هیو سمتش اومد و تو آغوشش گرفتش و اروم بهش سیلی میزد
-هیونگی؟ هیونگ چشماتو باز کن..صدامو میشنوی؟ هیونگ
سریع بلندش کرد و سمت ماشین رفت و دقیقه ای بعد حیاط خالی بود....
YOU ARE READING
𝕷𝖚𝖉𝖚𝖘
Fanfictionجیمین هیچ وقت فکرشو نمیکرد کسی ک شب و صبح میبوسیدش و میپرستیدش نقشه قتلشو بکشه و بخواد از عشقشون سواستفاده بکنه.... -بگو چی کارکنم؟ شلاق رو دور گردن اون انداخت و جلو کشیدش -چی میتونه تلافی ضربه ای که بهم زدی باشه ته؟ -هرچی ک دوس داری جیم... فلیکس با...