part 23-2 "تنها نیستی"

109 20 2
                                    

با دو فنجون دمنوش از آشپزخونه خارج شد. روی مبل نشست و فنجون ها رو روی میز گذاشت. نگاهش رو سمت یونگی کشید که روی مبل کنارش دراز کشیده و ساعدش رو روی چشم هاش قرار داده بود.
مدتی میشد که اشک هاش بند اومده و در سکوت گاهی به نقطه ای خیره نگاه میکرد و گاهی هم چشم هاش رو میبست.

جیمین اسم مرد رو به آرومی زمزمه کرد که باعث شد یونگی بی رمق روی مبل بشینه. یکی از فنجون ها رو برداشت و توی دست هاش گرفت تا شاید انگشت های یخ زده اش کمی گرم بشن.
_ متاسفم که اینطوری شبت رو خراب کردم. هم تولدت هم الان...
_ مهم نیست...

کمی از دمنوشش رو نوشید و ادامه داد:
_ اونایی که دوسشون داری زود میرن، یونگی. انگار دنیا سعی داره خوشی ها و ناراحتی ها رو به تعادل برسونه. وقتی مادرم مرد همین رو با خودم میگفتم. باعث میشد کمی راحت تر تحمل کنم.

نگاهی گذرا به یونگی انداخت که در سکوت دمنوشش رو مینوشید و گوش میداد.
_ با اینکه خیلی کوچیک بودم که مادرم مرد، اما میتونستم جای خالیش رو حس کنم. 'این عادلانه نیست، چرا مادر من باید انقدر زود ترکم کنه؟ مگه من به جز اون کسی رو دارم؟' حس می کردم خدا داره مجازاتم میکنه ولی نمی دونستم به چه گناهی!
انقدر ناراحت بودم که از یه جایی به بعد، احساسم به خشم تبدیل شد. عصبانی بودم از همه چیز و همه کس! مهم نبود که آیا ربطی به مرگ مادرم داشتن یا نه، من مقصر میدونستمشون! ولی حتی خشم هم احساس درستی نمیداد... اصلا نمیدونم چه حسی داشتم اما میدونستم که نه ناراحتی مادرم رو بهم برمیگردونه و نه خشم.

فنجونش رو روی میز قرار داد و کنار یونگی نشست.
_ اما الان میدونم اون چه احساسی بود. سعی داشتم سوگواری کنم؛ برای مادرم، برای تنهایی ای که به یکباره سراغم اومد، برای دنیایی که حتی نمیدونستم برای چی دارم هواش رو نفس میکشم. من فقط عزادار بودم و روشش رو نمیدونستم.

دستش رو روی رون یونگی به آرومی کشید و ادامه داد:
_ برادرت شجاعانه مبارزه کرد یونگی. تمام توانش رو برای بهتر شدن گذاشت، نه مثل مادر من که به خودکشی بسنده کرد. با این حال نمیشه یه سری چیز ها رو تغییر داد، مثل برنامه ای که دنیا برات داره.

دستش رو روی صورت یونگی گذاشت و نگاهش رو سمت خودش کشید
_ سوگواری کن اما خودت رو نباز! به من نگاه کن، اینجا کنارتم ولی چیزهای زیادی رو پشت سر گذاشتم. مطمئنم مادرم بهم افتخار میکنه که قوی موندم. پس سوگواری کن و قوی باش. این حق توئه!

اشک های جدیدی که دیدش رو تار میکردن، با چندبار پلک زدن عقب روند. انگشت هاش رو روی دست جیمین قرار داد و نگاهش رو به گوشه ای دوخت.
_ حس میکنم وقتی بهم خبر دادن که یونهو رو از دست دادیم، ناراحت نبودم. ناراحت نشدم چون نمیتونستم باور کنم. همیشه کابوسش رو میدیدم که دکترا میگن تموم شده و یونهو مبارزه زندگیش رو باخته. وقتی وارد اتاقش شدم و دیدم که دستگاه ها رو ازش جدا کردن و... چهره اش مثل گچ سفید بود جیمین! برادر من همیشه گونه هاش سرخ بودن... همیشه وقتی منو میدید لبخند میزد ولی اون موقع گونه های بی رنگش و لب های بی حالتش زیادی توی ذوق میزدن... نمیتونستم بشناسمش جیمین... نمیتونستم باور کنم.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Mar 07, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Saviour [Yoonmin Ver.]Where stories live. Discover now