Part 2 "آشنایی؟"

591 123 27
                                    

بجز صدای پیجر بیمارستان که پزشکی رو صدا میزد، چیزی شنیده نمیشد. یونگی روی صندلی ای کنار تخت پسر نشسته با پاش خیلی آروم روی زمین ضرب گرفته بود. هنوز استرسی که بخاطر رسوندن پسر به بیمارستان داشت رو حس میکرد. اصلا دلش نمیخواست شاهد مرگ یه ادم باشه اونم حالا که برای نجات دادنش یه کتک حسابی خورده بود. کتک خوردن که نه، اما انگار زیر ضربات پسر کوچیکتر بدنش کبود شده بود و درد میکرد. اما ترجیح داد فعلا بهش فکر نکنه.
به صورت رنگ پریده پسر نگاه کرد. توی اون شب، این اولین بار بود که تونست با دقت به اجزای صورتش نگاه کنه. حالا که چشماش بسته بودن و زبونش از ناسزا گفتن کوتاه بود، بامزه تر به نظر میرسید. با خودش فکر کرد اگه یروز که از سرکار برمیگرده خونه، یا برای خرید میره بیرون و یا سگش رو برای گردش میبره پارک، یه همچین کسی رو ببینه، هیچوقت فکر نمیکنه که میخواد خودکشی کنه. در حقیقت الانم اگه نجاتش نمیداد و فقط از کنارش رد میشد بازم این فکر رو نمیکرد. هیچوقت از ظاهر کسی نمیشد فهمید که چه قصدی داره مخصوصا اگه خودکشی باشه. پسر، خیلی جوون دیده میشد و یونگی داشت به این فکر میکرد که چرا کسی به این جوونی باید به فکر خودکشی بیفته. اگه خوب از فرصتهاش استفاده میکرد میتونست کار موردعلاقشو داشته باشه، وارد یه رابطه خوب بشه و یا به مسافرت خوبی بره و خستگی در کنه. میتونست بخنده و زندگی شادی داشته باشه.
به سرمی که به پسر وصل بود نگاهی انداخت. تقریبا آخراش بود و احتمالا باید بیدار میشد. تصمیم گرفت تا قبل از بیدار شدنش بره سراغ پرونده‌اش تا نگاهی به گذشته قربانیاش بندازه.
اولین قربانی، دختر ۱۷ ساله ای بود که خانواده‌اش بعد از اینکه دیدن دخترشون به طور مرموزی دو روز غیب شده، به پلیس اطلاع دادن. پلیس هم سه روز بعد، بدن بی جونش رو توی گودال پایین پل پیدا کردن. توی گزارشاتش نوشته بودن که انگار بخاطر فشار روانی ای که داشته تا برای آزمون ورودی آماده بشه، یه مدت قرص آرام بخش مصرف میکرده ولی بخاطر عوارضش مصرفشون رو قطع کرده که همین عاملی بود برای تشدید افسردگی و در اخر خودکشی.
مورد دوم، یه مرد ۳۲ ساله بود. طبق گفته اطرافیانش سال قبل یه تصادف وحشتناک داشته که همسرش رو از دست میده و مدام خودش رو مقصر تصادف میدونسته. خواهرش یه روز که به دیدنش میره، میبینه روی کابینت یه نامه شبیه نامه خداحافظی بوده پس به پلیس اطلاع میده. یه هفته بعد هم بدنش رو نزدیک دختر قبلی پیدا میکنن. هر دو هم علت مرگشون، ضربه مغزی بوده.
پرونده رو بست و برگشت پیش پسر. با خودش فکر کرد یعنی اگه اونموقع شب اونجا نبود، الان اونم به یه همچین سرنوشتی دچار میشد. دلش نمیخواست بهش فکر کنه، ولی این نوع مردن توی تنهایی، قطعا یکی از دردناکترین مرگهاست. نمیدونست چرا ولی واقعا حس همدردی عجیبی با قربانیان داشت. شایدم ممکن بود این باعث ضعف توی کارش بشه ولی نمیتونست بی تفاوت باشه.
سرمی که به پسر جوون وصل شده بود رو به اتمام بود. یونگی به سراغ دکتر رفت تا علاوه بر اطلاع دادن اینکه سرم تموم شده، کارای ترخیص رو هم انجام بده. وقتی داشت به سمت سالن بیمارستان رفت، چشمش به ساعت آبی رنگی افتاد که روی دیوار سفید خودش رو به خوبی نشون میداد و با یه نگاه سرسری فهمید که ساعت کمی از یازده و نیم گذشته. امروز صبح به خودش قول داده بود که امشب حتما یه خواب کامل هفت یا هشت ساعته انتظارش رو میکشه، در حالی که الان حتی شامم نخورده بود.
به همراه دکتر به اتاق برگشت و در این فاصله پسر کوچکتر چشماش رو باز کرده بود. دکتر بعد از اینکه به طور کلی چکش کرد، به یونگی گفت که علت بیهوش شدنش، شوک عصبی بوده که چون ضعف هم داشته، حالش رو بدتر کرده. بعد هم بهش گفت که اگه غذای مقوی بخوره و استراحت کنه مشکلش حل میشه، اما باید داروی تقویتی هم مصرف کنه. بعد از اینکه دکتر رفت، یونگی روی تخت نشست و به پسر که به حالت نشسته در اومده بود و سرش رو پایین انداخته بود، نگاه کرد.
سرش رو خم کرد تا بتونه به چشماش نگاه کنه و در همون حال گفت: "حالت بهتره؟"
اما جوابی نگرفت. آروم دستش رو لمس کرد و زمزمه کرد: "رنگ و روت برگشته، بدنتم گرمتر شده. پس فکر کنم بهتر شدی. حالام باید اسم و سنتو بهم بگی تا برم کارای ترخیصتو انجام بدم."
اما جوابی نگرفت. انگار که داشت با مجسمه حرف میزد. اون حتی فرم مخصوص بیمارو هم پر نکرده بود و به نظر نمیومد که پسر روبروش بخواد باهاش همکاری کنه تا زودتر هر دوشون از این اتاق سفید که بوی الکلش خفه کننده بود، برن بیرون. چند لحظه همونجا نشست به امید اینکه پسر حرفی بزنه، اما هیچی. ساعت رو از گوشیش چک کرد و وقتی فهمید فقط ۳ دقیقه به شروع روز بعد مونده، هوف عصبی ای کشید و در حالی که سعی میکرد خونسرد باشه گفت: "ببین من نمیفهمم چرا اسمتو بهم نمیگی. اگه فکر میکنی با گفتن اسمت قراره تو دردسر بیوفتی یا ممکنه من بهت اسیبی بزنم، باید بگم اشتباه میکنی. اگه میخواستم کاریت کنم، همونجا از روی پل هلت میدادم پایین نه اینکه سعی کنم نجاتت بدم و تو در ازاش، بهم فحش بدی، بدنمو ناکار کنی یا الان بی توجهی کنی."
بعد از اینکه نفس گرفت تا به خودش مسلط بشه ادامه داد: "اگه باعث میشه کمتر اذیت بشی و احساس بهتری داشته باشی، من مین یونگی ام و تازه ۲۷ ساله شدم. امیدوارم الان انقد حس بدی به معرفی خودت نداشته باشی. حالا نوبت توعه، هم؟"
چند لحظه گذشت و همچنان صدای سکوت توی اتاق شنیده میشد. یونگی برای اینکه خودش رو کنترل کنه از تخت پایین اومد و به طرف در رفت تا به حیاط بره و هوایی تازه کنه. حالش داشت از بوی الکل بهم میخورد. وقتی دم در رسید و دستشو روی دستگیره در گذاشت، صدای ضعیف از سمت پسر شنید و به محض شنیدش سریع به سمت پسر چرخید و پرسید: "چیزی گفتی؟"
پسر همونطور که سرشو آروم بالا می اورد، دوباره با صدایی گرفته اما بلندتر از دفعه قبل گفت: "پارک جیمین. ۱۹"
یونگی از اینکه بالاخره پسر به حرف اومده بود و یه قدم به خونه نزدیکتر شده بود لبخند زد

Saviour [Yoonmin Ver.]Место, где живут истории. Откройте их для себя