Part 15 "تنهایی"

311 65 144
                                    

جیمین با فکر کردن به اینکه نکنه یونگی ازش ناامید بشه و دیگه نخواد دوستش داشته باشه، میتونست مثل ابر بهار گریه کنه ولی جلوی خودش رو گرفت. اون باید از فکر یونگی بیرون می اومد و کمی استراحت میکرد. احتمالا فردا با یونگی صحبت میکرد. با اینکه بشدت براش سخت بود، بغضش رو خورد و سعی کرد چشمهاش رو ببنده و به خواب بره.

***

بیدار شدن براش اسون نبود و نمیتونست مثل روزهای معمولی دیگه راحت پلک هاش رو از هم فاصله بده چرا که شب قبل دقایق طولانی که شاید کنار هم به ساعت ها تبدیل شده بودن، به یونگی فکر کرده بود.

بار ها به نحوه اشنا شدنشون و اتفاقاتی که از اون روز به بعد براشون افتاده فکر کرد و مکالمه هاشون رو مرور کرد. سخت به دنبال جمله یا حرفی از یونگی میگشت که به خودش ثابت کنه برای یونگی یه بار اضافه تو زندگیشه اما هربار به نتیجه های قبلی میرسید؛ اینکه یونگی جیمین رو دوست خودش میدونه و هیچوقت احساس اضافه بودن رو بهش نداده. اما باز هم نمیتونست منکر احساس بدش بشه.

هنوز روی تخت دراز کشیده بود و خیره به سقف، فکر میکرد. به سختی از روی تخت بلند شد و کارهای معمول روزانه رو شروع کرد تا سریعتر برای شیفت ظهر رستوران آماده بشه.

بعد از شستن صورتش به قصد درست کردن قهوه به سمت آشپزخونه کوچیکش رفت. در کابینت ها رو به نوبت باز میکرد تا ماگ مورد علاقه‌اش رو پیدا کنه. صدای کوبیده شدن در باعث شد از کارش دست بکشه و با تعجب به در خیره بمونه. هیچوقت این موقع از روز کسی برای دیدنش نمیومد. درواقع هیچوقت کسی برای دیدنش نمیومد البته اگه یونگی رو حساب نمیکرد.

دستی توی موهای بهم ریخته‌اش کشید تا حداقل ظاهر نامرتبش رو کمی قابل قبول کنه. سمت در رفت و بازش کرد. با دیدن فرد پشت در یادش اومد که بجز یونگی کس دیگه ای هم ممکنه این در رو بکوبه. صاحب سوپر مارکت با دست های قفل شده جلوی سینه‌اش پشت در منتظر بود و با باز شدن در به جیمین نگاه کرد. هرکسی با دیدن ظاهر جیمین متوجه تازه بیادر شدنش از خواب میشد و اون مرد هم استثنا نبود.

- اوه خواب بودی ؟

- آه رئیس نه بیدار بودم. البته تازه بیدار شدم

- که اینطور. فک کردم بدموقع مزاحم شدم. راستش میخواستم راجع به یه چیزی باهات صحبت کنم ولی خب میتونم یه چند دقیقه ای منتظر بمونم که آماده شی.

- بله حتما. ممنون. چند دقیقه دیگه میام

رئیسش دستی تکون داد و به سمت دیگه ای از فروشگاه رفت. جیمین سریع در رو بست و سعی کرد همزمان با درست کردن قهوه فوری، لباس هاش رو هم عوض کنه. کمی نگران بود که دلیل این ملاقات ناگهانی رئیسش چه چیزی ممکنه باشه اما تا وقتی از خودش نمی شنید متوجه چیزی نمیشد. حتی دلش نمیخواست فکر کنه که ممکنه کارش در فروشگاه رو هم از دست بده.

Saviour [Yoonmin Ver.]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant