جیمین که اونروز به طرز عجیبی مدام در حال خندیدن بود، گفت "اوه یونگی داره حسودی میکنه؟"
- من حسود نیستم. ولی برادرم نباید به اون دختر بیشتر از من توجه میکرد. من برادر کوچیکترش بودم.
این حرف فقط باعث خنده بیشتر جیمین شد چون یونگی با لب های جلو اومده، به طرز عجیبی باعث خوشحالیش شده بود.
حقیقتا، یونگی احساس خوبی نسبت به این ملاقات داشت. هرچند که مطمئن نبود تمام حرفهایی که برادرش زده بود، مربوط به شوخی و خنده بود یا نه. یونگی نمیدونست برادرش دقیقا به جیمین چی گفته، ولی تا زمانی که جیمین خوشحال بود و میخندید، براش اهمیتی نداشت. الان فقط یک چیز براش مهم بود؛ شنیدن صدای خنده های جیمین، دوباره. حتی اگه میتونست، حاضر بود تمام خاطرات شرم آور خودش یا برادرش رو براش تعریف کنه چون ارزشش رو داره. جیمین ارزشش رو داره.
***
در با صدای کوچکی باز شد و هر دو در حالی که خندهشون رو نگه داشته بودن، کفش هاشون رو درآوردن. جیمین انقدر خندیده بود که نمیتونست درست بایسته و بند کفش رو باز کنه، برای همین یونگی مجبور شد زیر بغلش رو بگیره تا نیوفته.
به محض اینکه وارد خونه شدن و در رو بستن، یه لحظه بهم نگاه کردن و بعد جیمین با خنده بلندی سکوت رو شکست و از یقه یونگی گرفت و تقریبا خودش رو آویزونش کرد.
یونگی سعی کرد لبخندش رو قایم کنه و قیافه جدی ای بگیره ولی نتونست. کلیدش رو روی میز انداخت و دستی به صورت سرخ شدهش کشید. به سختی جیمین رو سمت مبل هدایت کرد تا خودش رو از خفه شدگی بخاطر کشیده شدن یقهاش نجات بده.
جیمین که هنوز داشت میخندید، به طرز عجیبی روی مبل نشست. سرش از مبل پایین افتاده بود که باعث شده بود خون به صورتش هجوم بیاره. یونگی با لحن آزرده ساختگی گفت :
- اگه همینجوری بخندی دیگه هیچی برات تعریف نمیکنم. حالا خود دانی!
جیمین سعی کرد بلند شه و مودبانه بشینه ولی بخاطر الکل، کمی از حالت همیشگیش خارج شده بود. این یه وجه جدید بود که یونگی تا اون روز ندیده بود.
جیمین بالاخره بعد از چند تلاش ناموفق، تونست درست روی مبل بشینه. یونگی پالتوش رو دراورد و به طرف اتاق خواب رفت تا لباس هاش رو عوض کنه. از توی اتاق خواب صدای جیمین رو شنید که بلند فریاد میزد :
- تو واقعا اون گربه رو بردی پیش دامپزشک؟
و بعد دوباره صدای خنده اومد.
ESTÁS LEYENDO
Saviour [Yoonmin Ver.]
Fanfic❗️این فیک هنوز کامل نشده Couple: Yoonmin Genres: Drama/ Romance/ Angest/ Mystery Up time: نامشخص خلاصه فیک: زندگی جیمین توی بدبختی خلاصه میشد! برای همین روی پل تصمیمی گرفت که به نظر خودش بهترین بود... میخواست ارتباطش رو با دنیا قطع کنه و همزمان...