Part 23-1 "تنها نیستی"

158 35 12
                                    

با صدای وارد کردن رمز، در ورودی باز شد و جیمین با خونه ای خالی و سر مواجه شد. بی رمق وارد شد و همزمان کراواتش رو شل کرد.
_ این لعنتی... خفه ام کرد!
کراوات باعث شده بود که کلافه بشه، اما خودش میدونست که بهانه گیری هاش از روی چیز دیگه ایه. جسمش توی خونه یونگی بود و ذهنش پیش خود مرد!

تمام راه برگشت به خونه رو به این فکر کرد که آیا کار درستی کرده بود که پسر بزرگتر رو تنها گذاشته یا نه. درسته که یونگی خودش ازش خواسته بود خونه بمونه و باهاش نیاد، اما حالا پشیمون بود که چرا اصرار نکرده و همراهش نرفته بود.

ذهنش درگیر شده و دلم مدام شور میزد. اگه خبر بدی بهش می رسید چی؟ یونگی چطور میخواست تنها از پسس بربیاد؟
_ اصلا چرا باید خبر بدی بهش بدن؟ اگه هر خبر بدی بود باید پشت تلفن بهش میگفتن. پس قطعاخبر بدی نبوده.

جیمین تجربه زیادی از بیمارستان رفتن نداشت. توی تمام عمرش تنها یک بار پاش به بیمارستان کشیده شده و اون هم نزدیک به یک سال پیش بود؛ درست همون شبی که یونگی رو برای اولین بار ملاقات کرد.
با مرور خاطرات عجیبی که تمامشون به واسطه یونگی توی ذهنش ثبت شده بودن، لبخند زد اما طولی نکشید که دوباره نگرانی قبلی بهش حمله کنه.

معطل نکرد و با یونگی تماس گرفت هرچند جواب ندادن یونگی، به نگرانی و اضطرابش دامن زد. چرا هرچقدر بهش زنگ می زد، جوابی نمی گرفت؟ بیشتر از یک ساعت بود که یونگی رفته و خبری از خودش نداده بود. تا الان باید دست کم یک بار تلفنش رو جواب می داد. شاید واقعا اتفاق نگران کننده ای افتاده باشه. شاید هم توی راه بیمارستان اتفاقی براش افتاده...

بلند شد و شروع به راه رفتن کرد. نمیتونست لحظه ای فکرش رو از اتفاقات ناگوار منحرف کنه. تلفن همراهش رو از روی مبل برداشت و برای بار دیگه با مرد تماس گرفت اما همچنان جوابی نگرفت. سعی خودش رو کرد تا منفی بافی رو کنار بزنه و فکر کنه که شاید گوشی‌ش رو توی ماشینش جا گذاشته اما.... زیاد طول نکشید که این راه حل هم برای نگرانیش بی تاثیر بشه.

بیشتر از اون وقت رو تلف نکرد و تصمیم خودش رو گرفت. به سرعت پالتوی مشکیش رو که برای جشن امشب پوشیده بود، تن کرد و جلوی آینه کمی بین موهاش دست کشید. کراوات شل شده اش رو به سختی از دور گردنش جدا کرد و از خونه بیرون زد.
سمت خیابون رفت و سوار اولین تاکسی که دید شد. مقصد رو یه راننده اعلام کرد، چشم هاش رو بست و سرش رو تکیه داد. لب هاش رو داخل دهانش کشید و دست هاش رو زیر بغلش گذاشت تا زودتر گرمشون کنه.

سعی کرد به جای فکر کردن به یونگی، به صدای رادیو گوش بده. هر زمان دیگه ای بود براش اهمیت نداشت که چه کسی، کجا و چطوری کاری رو انجام داده، ولی الان با دقت به اخبار اقتصادی ای که در حال پخش بود گوش می داد.

 کمتر از ده دقیقه بعد به بیمارستان رسید و بعد از تشکر کوتاهی از راننده، از ماشین خارج شد. فضای آشنای بیمارستان به اضطرارش شدت میداد. نتونست در برابر بوی قوی الکل و تصویر سرم و سرنگ و تخت های بیمارستان کاری بکنه و استرس تمام وجودش رو در بر گرفت.
به سختی از بخش اورژانس و بیماران بدحالش گذشت و به میز پذیرش رسید. خانمی که پشت میز نشسته بود با دیدن چهره جیمین و ابروهای گره خوردش، لبخندی زد تا کمی از نگرانیش کم کنه، "می تونم کمکتون کنم؟"
  _من دنبال کسی به اسم-.... نه منظورم اینه که چطور میتونم اتاق مین یونهو رو پیدا کنم؟
  _چند لحظه صبر کنید...

Saviour [Yoonmin Ver.]Kde žijí příběhy. Začni objevovat