- اوه، یونگی کوچولو داره پر حرفی میکنه. دلم میخواد دوستت رو ببینم. اینکه تونستی انقد زود باهاش دوست بشی یعنی حتما یه قدرت جادویی ای داره.
یونگی با این حرف به شدت به فکر فرو رفت. انگار بودن با جیمین واقعا روش تاثیر گذاشته. با لبخند گفت" حتما، سعی میکنم یه روز بیارمش پیشت."
***
- هی جیمین، بسته های آب معدنی رو بیار و قفسه ها رو پر کن. کم مونده ازشون.
- باشه، الان.
جیمین به سرعت از پشت صندوق به سمت انبار جدید رفت و یه بسته آب معدنی رو با کمک دستهاش بلند کرد. همکارش رو از اون سمت دید که به طرفش اومد و با قیافه سرزنشگری سمت دیگه بسته رو گرفت "آخرش کمرت رو خرد میکنی پسر."
جیمین خندید و به کمک پسر بسته آب معدنی رو کنار یخچال گذاشت. در رو باز کرد، روی پاهاش نشست و شروع به چیدنشون کرد. احتمالا لبخند احمقانه ای روی صورتش داشته، چون وقتی به همکارش نگاه کرد، متوجه شد که بهش خیره شده. با تعجب پرسید "چیزی شده؟"
- نه ولی فکر کنم برای تو اتفاقی افتاده.
- چرا؟
- هیچوقت ندیدم اینجوری لبخند بزنی. از وقتی باهات اشنا شدم همیشه گرفته و غمگین بودی. خب، یجورایی بهت حق میدم. زندگی که همیشه منصفانه نیست. ولی تو نباید خودتو ببازی.
جیمین متوقف شد و روی زمین نشست. میدونست که زندگی منصفانه نیست، ولی نمیدونست باید یقه کی رو بگیره. مادرش که همیشه از خودش میگذشت که تا جایی که میتونه جیمین رو بدون کمبود بزرگ کنه، یا پدرش که حتی اسمش رو هم نمیدونه. هرچقدر فکر میکرد، میدید که هیچکدوم از آدمهای دور و اطرافش سزاوار زندگی تلخ نیستن و خودش هم استثنا نبود.
پسر کنار جیمین روی زمین نشست و ادامه داد "پدرم یه الکلی دائم الخمر بود. باهامون کاری نداشت و فکر میکرد بهمون آسیبی نمیزنه. ولی همین که به فکرمون نبود اذیتمون میکرد. پول نداشتیم، مادرم همیشه کار میکرد، تا جایی که با خودم میگفتم واقعا به استراحت نیاز داره. شروع کردم به پیدا کردن کار پاره وقت. بعد از یه مدت پدرم مشکل کبدی پیدا کرد. پولی برای درمانش نداشتیم و آخرشم مرد. همین یه سال پیش. مادرم تکیه گاهی از دست نداد چون قبلشم تکیه گاهی نداشت، ولی بخاطر کار زیاد فرسوده شده بود. باورت میشه به فکر خودکشی افتاده بودم؟"
جمله آخر پسر با خنده همراه بود و جیمین رو که تا مرز گریه رفته بود، شوکه تر کرد. نمیدونست باید چیزی بگه یا نه، بگه که خودش هم به این فکر افتاده بوده.
- دلم میخواست زودتر همه چی تموم بشه. واقعا خسته بودم. تا اینکه میدونی چی شد؟
جیمین با کنجکاوی سرش رو به چپ و راست حرکت داد. پسر بشکنی زد و گفت : "تا اینکه با معجزه زندگیم آشنا شدم. وقتی رفته بودم داروخونه تا آرامبخش بخرم، باهاش آشنا شدم. یه دختر نسبتا قد کوتاه با موهای شلخته و چشم های پف کرده از گریه." با یاد آوریش لبخندی زد و ادامه داد :

STAI LEGGENDO
Saviour [Yoonmin Ver.]
Fanfiction❗️این فیک هنوز کامل نشده Couple: Yoonmin Genres: Drama/ Romance/ Angest/ Mystery Up time: نامشخص خلاصه فیک: زندگی جیمین توی بدبختی خلاصه میشد! برای همین روی پل تصمیمی گرفت که به نظر خودش بهترین بود... میخواست ارتباطش رو با دنیا قطع کنه و همزمان...