15 طبقه فاصله از زمین؛ روی پشت بوم ساختمون تکیه داده بودن به لبه نرده های سنگی.
تهیونگ ته مونده سیگارهاشو به پایین شوت میکرد. جونگکوک گاهی بطری نوشیدنی رو کج میکرد و چند قطره به پایین میریخت. انگار نه انگار قراره بریزه روی سر یه بدبختی اون پایین.
جونگکوک همونطور وه بطری رو توی دستش تاب میداد گفت:
+نکش... انگار داری معتاد میشی.
+دوست نداری پسرت معتاد باشه؟
+وابستگی آدمو ضعیف میکنه. دوست ندارم ضعیف باشی ته.
+حتی وابستگی به تو؟
جونگکوک تکون دادن بطری رو تموم کرد و سمت تهیونگ برگشت. اون وابستش شده بود؟ اونا به هم میگفتن همدیگرو دوست دارن. ولی وابستگی... بیشتر از دوست داشتنه!
دو نفر عاشق هم میشن با هم ازدواج میکنن. 60 سال کنار هم زندگی میکنن ولی از اون 60 سال، فقط 10 سال با عشق میگذره. بعد از اون، اونها به هم وابسته میشن، به هم عادت میکنن. این قوی تر از عشقه.
جونگکوک نمیدونست همچین حسی داره یا نه. حتی نمیدونست تهیونگ این حسو نسبت بهش پیدا کرده یا نه.
دستش رو سمت سیگاری برد که بین انگشت های باریک تهیونگ زندانی بود.
+اگه به من وابستهای باید بدونی که از سیگار خوشم نمیاد. طعم دهنتو تلخ میکنه عروسک.
با این جمله حواس تهیونگ پرت شد و لحظهی بعد جونگکوک سیگارشو به پایین پرت کرد.
تهیونگ به سیاهی عمیق چشمهای جونگکوک خیره شد. دنبال هاله ای از عشق میگشت. از اعتیاد. از ریه هایی که دنبال نیکوتین میگرده. از ماهی بیرون افتاده ای که دنبال آب میگرده.
اینها حس هایی بودن که داشت و میخواست خودش هم برای معشوقش مثل نیکوتین باشه. ولی دردناک بود که جونگکوک سیگار نمیکشید.
ترجیح داد با این فکر ادامه بده که "هر کسی پتانسیل معتاد شدن رو داره اگه فقط یه بار امتحان کنه"
جونگکوک بطری رو روی سکو گذاشت و گفت:
+رئیس روزنامه کوریا رو میشناسی؟
+یه بار دیدمش. از دوست های نامجونه.
+میتونی بکشیش؟
تهیونگ اخم کمرنگی کرد. بازم قتل؟ از فکر خونی شدن دست هاش حس کرد بیشتر از همیشه به سیگارش نیاز داره.
دست جونگکوک روی دستِ سردش نشست:
+هی... خوبی؟!
نفسش رو بیرون داد سرشو پایین انداخت. با صدای ارومی گفت:
+میتونم...! فردا انجامش میدم.
+خوبه...
به نوازش دست تهیونگ ادامه داد و نیشخند زد. هیچکس بهتر از تهیونگ نمیتونست اون قتل هارو انجام بده. بااینکه عروسکش هیچ علاقهای به این کار نداشت، فقط مهارتش بود که باعث میشد درخواست قتل بگیره.
همونطور که روی پشتبوم بودت، اولین برف سال بارید. دونه های سفید روی بدن گرمشون میفتاد و آب میشد.
دیدن شهر از اون بالا، اون هم توی شب برفی داستانی رو به یاد تهیونگ انداخت:
+میدونستی توی جنوب یه برج بلند هست... خیلی بلند تر از اینجا. موقع باریدن برف مردم با کسی که دوستش دارن میرن بالای اون برج. اونجوری عشقشون جاودانه میشه...
جونگکوک با تعجب سمت تهیونگ برگشت:
+تو اینو از کجا میدونی؟
+دلتا چندکیلومتر با کره جنوبی فاصله داره. اونجا درباره جنوب داستانهای زیادی میگن...
نگاهش رو به جونگکوک داد و ادامه داد:
+میگن اسم برج، نامسانه...
لبخندی روی لبهای جونگکوک بود که با هر نیشخندی فرق میکرد. این لبخند واقعی بود:
+بیا تصور کنیم الان روی برج نامسان وایستادیم.
برخلاف سردی هوا، قلبشون گرم بود. ذهنشون خالی بود و میدونستن لبهاشون هوس کرده بوسه ای رو شروع کنه. انگار افسانه برج نامسان واقعی بود و اونهارو جادو کرد.
جونگکوک جلو رفت و خیلی کوتاه لبهای پسرش رو بوسید. تهیونگ دستش رو روی عروسکِ گردنبند جونگکوک گذاشت و نفسش رو روی صورتش خالی کرد.
جونگکوک معتاد نشده بود ولی فاصله ای با اولین سیگارش نداشت.
YOU ARE READING
𝙥𝙞𝙣𝙤𝙘𝙘𝙝𝙞𝙤 (KookV)
Fanfiction"جایی بین اون تراشه های چوبی توی سینش به قلبی تبدیل شد که فقط برای اون پسر میتپید" ژانر: رومانس، اسمات، مهیج، انگست کاپل: کوکوی/ یونمین/ نامجین قسمتی از فیک: "+بوسه هات حس گول زدن میده فرمانده جئون. جونگکوک کمی مکث کرد و بین پوست شیری رنگش لب زد: +...