هوسوک روی صندلی نشست و به دستیارش اشاره کرد تا بیرون کافه منتظرش بمونه. کاغذهایی که همراهش آورده بود رو روی میز گذاشت:
_مدارک کارینارو آوردم دکتر.
جین توجهش رو به هوسوک داد و فنجونش رو روی میز گذاشت:
_کی میاریدش بیمارستان؟
_این هفته همراه چندتا زندانی دیگه منتقل میشه به بخشِ روانی.
بین زندان پیونگیانگ و بخش روانی بیمارستان پایتخت، ارتباط ترسناکی برقرار بود! هر ماه تعدادی از زندانیها به تیمارستان منتقل میشدن؛ تحت نظر دکتر کیم سوکجین. کسی نمیدونه چه بلایی سرشون میاد. تاحالا بیمارهای اون ساختمونِ سنگی بیرون نیومدن که از خاطراتِ قشنگشون بگن!
جین پرونده رو باز کرد و نگاهی به اطلاعات دختر انداخت:
_بیست و دو ساله اهل دلتا..! چطور سربازها نفهمیدن که این دختر از دلتا خارج شده؟! مگه جمعیت اون روستا سرشماری نشده؟ اونجا گشت نظامی برای ورود و خروج نداره؟
_توی این چندماه جنگ به نزدیکی دلتا رسیده. احتمالا کنترل اونجا از دست سربازها در رفته.
جین سر تکون داد و پرونده رو بست. خواست بلند شه که با سوال هوسوک متوقف شد:
_وقتمون کمه دکتر... کودتا دو روز دیگست. اون روشهایی که ازش حرف میزنید... جواب میده؟ میتونید کاری کنید به حرف بیاد؟
جین دوباره تکیه داد و لبخند جذابی تحویل رئیسِ عجولِ زندان داد:
_از اول هم باید میاوردیش پیش ما. حتما خیلی درد کشیده...
توی چندثانیه لبخندش از بین رفت و لحنش بیاهمیتی شد:
_دختر بیچاره قراره یه بار دیگه هم درد بکشه!
_عروسکساز هم مثل کارینا توی دلتا به دنیا اومده. اون که ربطی به این ماجرا نداره؟
جین تایید کرد و جواب داد:
+درسته. اونجا به دنیا اومده ولی کیم تهیونگ توی پیونگیانگ بزرگ شد، پیش خودمون. جای نگرانی نیست. و اینکه...
دست کشید روی گردنبندش و عروسک چسبیده بهش و حرفش رو تهدید وار ادامه داد:
_نباید به عروسکساز شک داشته باشی هوسوک. عروسکها عصبانی میشن...
نگاه هوسوک بین عروسک و دستهای جین چرخید. مردد گفت:
_من بهش شک ندارم. ولی... چند روز پیش با دونفر اومده بود دیدن کارینا. فقط فکر میکردم شاید همدیگرو بشناسن.
اخم ریزی روی صورت جین افتاد. تهیونگ بیخبر رفته بود زندان تا اون دخترِ مخالف رو ببینه؟
_اومده بود زندان؟ کی همراهش بود؟!
_مامور جئون جونگکوک و مین یونگی. من هم بهشون اجازه ملاقات دادم. اگه فقط اون دو تا مامور بودن اجازه نمیدادم ولی نمیتونستم درخواست عروسکساز رو رد کنم.
چرا باید جونگکوک و یونگی بخوان اون خائنو ببینن؟ برای دعا و عبادت با زندانیها رفته بود اونجا؟
قانع کننده بود اگه تهیونگ این جواب رو بهش میداد. ولی میدونست که قضیه بیشتر از اینه...
ESTÁS LEYENDO
𝙥𝙞𝙣𝙤𝙘𝙘𝙝𝙞𝙤 (KookV)
Fanfic"جایی بین اون تراشه های چوبی توی سینش به قلبی تبدیل شد که فقط برای اون پسر میتپید" ژانر: رومانس، اسمات، مهیج، انگست کاپل: کوکوی/ یونمین/ نامجین قسمتی از فیک: "+بوسه هات حس گول زدن میده فرمانده جئون. جونگکوک کمی مکث کرد و بین پوست شیری رنگش لب زد: +...