با لباس های نظامی و تیره وارد بیمارستان شد و بعد از پیچ در پیچ های سالن وارد بخش روانی شد.
ورودی بخش پر بود از مامورهای وایتدال که دوتا از اونها جونگکوک رو بازرسی بدنی کردن و اسلحه و نشانش رو گرفتن تا اجازه ورود داشته باشه.
همهی این تشریفات لکه ای سیاه میزد به غرورش. درست همرنگ نشان بلکدال که با تلاش های چند ساله بدست آورده بود. اون از سن کم توی میدون جنگ بود بعد ها فرمانده چندین سرباز بود. ولی حالا فقط یه مامور درجه پایین حساب میشد.
سعی کرد واکنشی نشون نده ولی اخمش رو نمیتونست پنهان کنه.
به در اتاق جین رسید و یکی از مامورها اول داخل رفت و بعد از بیرون اومدن بهش اشاره کرد که میتونه بره داخل. اون هم بعد از وارد شدن تمام اون تشریفات رو نادیده گرفت و شروع کرد به غر زدن:
+بهتر نبود خودت بیای اداره پلیس؟ مجبور بودی بهم بگی این همه راه تا این اتاق لعنت شده بیام و از فیلتر اون مامورها رد شم؟ این کارهای امنیتی برای چیه؟
جین بدون اینکه سرش رو از پرونده توی دستش بلند کنه گفت:
_شاید باید بهشون میگفتم در کنار اسلحه و نشان، زبونت رو هم بگیرن.
جونگکوک بی اهمیت به حرف جین، نگاهی به اطراف اتاق انداخت. عروسک نسبتا بزرگی به دیوار اتاق زده بود و ناخوداگاه اون رو یا تهیونگ انداخت. ولی حسش رو از سرش بیرون کرد تا تمرکز کنه.
جین حالا پرونده رو بسته بود و روی دوطرف پاکت موم ذوب شده ریخت و مهر مخصوص رو روش فشار داد تا با طرح "محرمانه" خشک شه.
_زمان خطرناکی رو میگذرونیم جئون. یه عده اون بیرون نقشه کشیدن تا کودتا کنن. رهبرشون هم تا چند روز پیش به اینجا رفت و آمد داشته. باید زودتر از اینها حواسمون رو جمع میکردیم.
+به منم شک داری که موقع اومدن اینجوری بازرسی میشم؟
_اینطور برداشت نکن. ما فقط میخوایم احتیاط کنیم. به هر حال وضعیت امروز نتیجه بی احتیاطیه دیروزه. نیست؟
جونگکوک پوزخند زد؟ منظور جین خودش بود که راحت به جیمین اعتماد داشت و با اینکه باهاش تو یه خونه زندگی میکرد متوجه هیچ چیز مشکوکی نشد.
+بازرس های دلتا کجا بودن وقتی اون همه مخالف از روستا خارج شدن و به پیونگ یانگ اومدن؟
_دلتا با اینجا فرق میکنه. حمله و درگیریها بیشتر شده. حتی چند ماه قبل یه قسمت از اونجارو تخلیه کرده بودن.
جونگکوک با پوزخند، زبونش رو روی لبش کشید و گفت:
+هنوز تصمیم ندارید از بلک دالها هم نیرو بفرستید؟ شاید اون بی نظمی از بین رفت.
توی صورت دکتر جین هیچ حسی دیده نمیشد. پرونده رو به سمتش گرفت و گفت:
_وظیفهای که داری به همین پرونده محدود میشه مامور جئون. فقط خودت و افراد نزدیکت بهش رسیدگی کنن. همونطور که قبلا هم گفتن نزار رئیس پلیس مین بفهمه.
با لحنی جملهش رو تموم کرد که به جونگکوک بفهمونه مکالمشون تموم شده و باید بره بیرون.
اون هم مثل همیشه که عصبی میشد لبهاش رو غنچه کرد و با اخم بیرون رفت.
با مامورهای پشت در دوباره از راهرو رد شد و بین راه چند تا بیمارو رو دید که روی نیمکت ها نشستن یا با کمک پرستار دارن به اتاقشون میرن.
اسلحه و نشانش رو گرفت و از بخش روانی خارج شد. بعد از چند بخش دیگه بیمارستان بالاخره به خروجی رسید و سوار جیپ نظامی شد و به سرباز راننده دستور داد حرکت کنه.
دستی به عروسک گردنش کشید و فکرش دوباره رفت سمت تهیونگ. امروز قلبش جور دیگه ای میزد از نگرانی؟ یا دلتنگی؟ هوف شاید فقط ناآروم و عصبانی بود. ولی اشکالی که نداشت اگه به دیدن تهیونگ بره؟
+برو به آپارتمان های شرقی نزدیک صومعه.
_بله قربان.
YOU ARE READING
𝙥𝙞𝙣𝙤𝙘𝙘𝙝𝙞𝙤 (KookV)
Fanfiction"جایی بین اون تراشه های چوبی توی سینش به قلبی تبدیل شد که فقط برای اون پسر میتپید" ژانر: رومانس، اسمات، مهیج، انگست کاپل: کوکوی/ یونمین/ نامجین قسمتی از فیک: "+بوسه هات حس گول زدن میده فرمانده جئون. جونگکوک کمی مکث کرد و بین پوست شیری رنگش لب زد: +...