فلش بک*
تاریکی... تخت... شمع های روشن... اتاق خواب. رمانتیک نیست؟
خب برای زندانی های اردوگاه پیونگیانگ، یه چیزی شبیه کابوسه.
سرباز بلند شد و بلیزش رو مرتب کرد. زیپ شلوارش رو بالا کشید. نشانش رو صاف کرد و از جیب یونیفورمش دستمالی بیرون کشید:
_دور دهنت رو تمیز کن.
قبل از اینکه بره نگاهش به پسربچه خورد که پایین تخت زانو زده بود. اون هم روی زانوهاش نشست تا هم قدش بشه. دست به گونه لاغرش کشید و با لحنی که با لهجهی روستایی پسرکوچولو فرق داشت گفت:
_امشب گریه نکردی. آفرین کوچولو...
پسر کوچولو پلک هم نمیزد. ترجیح داد فقط به گوشهی اون سلول کثیف نگاه کنه تا زمان بگذره. تا سرباز بره. صبح بشه و ببرنش به کارگاه عروسکسازی.
سرباز وقت بیشتری تلف نکرد برای زندانی و تصمیم گرفت از سلول بیرون بره. تهیونگ لبه تخت نشست و دراز کشید تا دوباره خوابش ببره. حتی انرژی نداشت شمع سلولش رو هم خاموش کنه.
ساعت نداشت ولی از رنگ آسمون پشت پنجره سلول، میتونست حدس بزنه دو ساعت دیگه خاموشی تموم میشه و آژیر رو میزنن. که یعنی سرباز نصفه شب مزاحم آرامشش شد.
دوساعت لعنتی توی خواب و بیداری گذشت. طبق قانون، صدای آژیر بلند شد.
طبق قانون زندانی ها بلند شدن و قبل از هر کاری، گردنبند عروسک چوبی رو انداختن.
طبق قانون سرباز ها در سلولها رو باز کردن و زندانیهابه حیاط اردوگاه رفتن.
سرمای بیرون فرقی با هوای داخل سلولش نداشت.
تهیونگ به سرما عادت داشت. زمستونهای مزرعه هم به همین سردی بود. دلش برای مزرعه تنگ شده بود؟ نه زیاد. از وقتی اومده بود اونقدر توی کارگاه و صومعه کار کرده بود که زمان فکر کردن و دلتنگی نداشت.
_صف ببندید... عجله کنید بیخاصیتها تکون بدید خودتونو...
_ زود باشید حرکت کنید... امروز فرمانده از اینجا بازدید میکنه.
صف هایی که تشکیل شد خیلی مرتب نبود. زندانی ها از درد و گرسنگی و خستگی انرژی صاف وایستادن نداشتن. تهیونگ هم هر چند دقیقه روی زانوهاش مینشست تا بتونه تحمل کنه ولی وقتی سربازی رد میشد صاف میایستاد.
در ورودی اردگاه باز شد و جیپ جنگیای وارد محوطه شد. چند سرباز به سمت جیپ دویدن و در ماشین رو باز کردن. مردی پیاده شد ووچکمههای براقش روی زمین برفی و گِلی نشست.
یونیفورم نظامی مرد، تماما مشکی بود. مثل نشان بلک دالی که روی کتش زده بود.
پشت سرش، پسری هم پیاده شد. با همون یونیفورم و نشان. موهای مرتب، پوست سفید، ظاهر جدی و سرد که تضاد داشت با سن کمش. اون فقط ده سالش بود.
همهی سربازها احترام نظامی گذاشتن و در حیاط اردوگاه رو برای دو مهمون ویژه باز کردن. مرد لحظهای به پسرش نگاه کرد و بهش فهموند که کنارش وایسته. پسر هم با پدرش همقدم شد و از در ورودی به اردوگاه وارد شدن.
سیاهپوش اینبار با لبخند به پسرش نگاه کرد و گفت:
_نظرت دربارهی اینجا چیه رئیس کوچیک؟ دوست نداری یه همچین جایی رو اداره کنی؟
پسر جوابی نداد و توی سکوت رسیدن به صف زندانی ها. مرد با لحن سردی پرسید:
_این هفته چطور بود سرباز؟
_قربان توی این ماه چند تا زندانی جدید آوردن. آخرینشون هم هفته پیش بود. چهار دختر از پیونگ یانگ منتقل شدن و دو سرباز جنوب که زنده دستگیر شدن.
_سرباز جنوب؟! جالب شد... بیارینشون.
بالافاصله دو سرباز دست به کتر شدن و دونفر رو از صف کشیدن بیرون. با اینکه زندانی ها مقاومت نمیکردن ولی دلیل نمیشد سربازها از خشونتشون کم کنن. اونهارو پرت کردن جلوی رئیس.
_نگاهشون کن... آشغالای کثیف. میبینیشون جونگکوک؟ اینها مانع شدن که ما یه کشور متحد داشته باشیم. اونها چهل ساله که کشورمون رو به دو نیم تقسیم کردن. میبینی؟
معنی دار به پسرش نگاه کرد تا اینبار جواب بگیره. محض رضای خدا خسته شده بود از سکوتش. جونگکوک نفس عمیقی کشید و بی رقبت جواب داد:
+بله قربان. میبینم.
_اینو بلندش کن سرباز.
سرباز زندانی رو که روی زانوهاش افتاده بود و از ترس و سرما میلرزید بلند کرد.
_اعتراف کردن؟
_خیر قربان. منتظر بودیم نامهی اردوگاه به دست فرمانده ارشد برسه تا دستور بازجویی بدن.
مرد سر تکون داد ولی مشخص بود راضی نشده.
_پس تا دستور صادر نشده خوب کار بکشید ازشون. از جلوی چشمم ببریدشون.
_اطاعت قربان.
_ساختمون مدیریت آمادهست؟
_بله قربان. توی ضلع غربی اردوگاه ساختمون رو آماده کردیم. خوابگاه سربازها با کمی فاصله کنارش قرار داره.
مرد با رضایت سر تکون داد
_کارتون خوب بود. مرخصید.
پایان فلش بک
[سلام عروسکهای من. حالتون چطوره؟ خوشحالم داستانم رو دنبال میکنید. دوست دارم نظرتون رو در مورد پینوکیو بدونم. برام مهمه که بدونم چی فکر میکنید و دوست دارم در ارتباط باشم باهاتون. یادتون نره ستارهی هر پارت رو نارنجی کنید تا انرژی بگیرم]
YOU ARE READING
𝙥𝙞𝙣𝙤𝙘𝙘𝙝𝙞𝙤 (KookV)
Fanfiction"جایی بین اون تراشه های چوبی توی سینش به قلبی تبدیل شد که فقط برای اون پسر میتپید" ژانر: رومانس، اسمات، مهیج، انگست کاپل: کوکوی/ یونمین/ نامجین قسمتی از فیک: "+بوسه هات حس گول زدن میده فرمانده جئون. جونگکوک کمی مکث کرد و بین پوست شیری رنگش لب زد: +...