توقع نداشت به این زودیها لو بره. توقع نداشت اگه لو رفت، توی همچین 'زندانی' حبس بشه.
زندان فقط دیوارهای تاریک و قفل فلزیِ در نیست. دنیا هم میتونه یه قفل بزرگ و بی رحم برات بزنه اگه حس کنی به جایی تعلق نداری. یا اونی که دوست داری به تو تعلق نداره...
عکاس گمشده، گم نشده بود. همین نزدیکیها حبس بود. توی خونه مین یونگی...
رئیسپلیس رو دست کم گرفته بود مگه نه؟ تاریخ مصرفِ اون ارتباط پرحرارتشون تموم شده بود. این رو از صدای ناله هایی فهمید که یه شب از اتاق یونگی به گوشهاش میرسید.
رئیسپلیس نیاز داشت تخلیه بشه. اون میخواست خالی بشه از حسی که هنوز به جیمین داشت. عکاس، مثل کارنامهای میموند که نه میتونی به پدر و مادرت نشون بدی و نه میتونی دور بندازیش! باید مچالش کنی گوشه کیفت.
جیمین هم روی تخت اتاقِ مهمان اون خونه مچاله بود و زانوهاش رو بغل کرده بود. دیوار های رنگ پریدهی اتاق هر لحظه بهش نزدکتر میشد و پوست رنگ پریده یونگی ازش دورتر.
آخرین جملهای که یونگی بهش گفت توی گوشش زنگ میزد تا محکمتر زانوهاش رو بغل کنه:
_خوب گولم زدی پسرِ اهلِ دلتا...
YOU ARE READING
𝙥𝙞𝙣𝙤𝙘𝙘𝙝𝙞𝙤 (KookV)
Fanfiction"جایی بین اون تراشه های چوبی توی سینش به قلبی تبدیل شد که فقط برای اون پسر میتپید" ژانر: رومانس، اسمات، مهیج، انگست کاپل: کوکوی/ یونمین/ نامجین قسمتی از فیک: "+بوسه هات حس گول زدن میده فرمانده جئون. جونگکوک کمی مکث کرد و بین پوست شیری رنگش لب زد: +...