آغاز سفر

325 27 8
                                    

پارت اول
تاریخ :۲۳ ژوئن ۱۹۴۱
شوروي ،مسكو

در مقابل چشمان  خشگین پدر ایستاد. دوباره حرفش را تکرار  کرد.

- پدر شما هر چه قدرم مخالفت كنين؛ من مي خوام كه برم .من به عنوان يك پرستار در قبال كشورم؛ موظفم. اصلا  خبر داريد،طی حمله ديروز آلمان (١)  به شوروي؛ چقدر آدم كشته شدن!؟.                 

پدرِ دختر در حالي كه صدايش را پايين مي آورد گفت:

- ما الان تو شوروي هستيم؛ همين كه من قبلا زن آلمانی داشتم برام يک امتياز منفي حساب ميشه. مثل اينكه يادت رفته مادرت آلمانی بوده؛ تو چه جور مي خواي عليه كشورمادرت بجنگی ؟          

دختر اخم كرد بغضش را هم قورت داد تا خودش ضعيف نشان ندهد. به سيگاري كه در داستان پير پدرش دود مي شد خيره شد .

- من براي هيچ جنگی نمیرم. پرستار ها نمی جنگند بابا!               

مرد پیر پک عمیقی از سیگارش گرفت و پوزخندی زد .

- همین که تو یک رگ آلمانی داری؛ بسه تا کارت رو بسازند. من تو رو از بچگی مثل جونم مراقبت کردم نمی‌ذارم  بری به جایی که برگشت ازش ممکن نیست .          

دختر، موهای بلوند و فرش را پشت گوشش انداخت، کنار پدرش نشست لحنش را آرام تر کرد وبه چشمان خاکستری پدرش زل زد .

- ولی بابا شما که بیست و چند سال از این جاها به سلامت برگشتین چرا من باید سلامت برنگردم؟ 

مرد اخم کرد دستش را از دست دختر سمجش رها ساخت .

- تودختری؛ با من فرق داری  !

- پدر از اين تبعيض های جنسيتی دست بكش! بذار برم  و وظيفه ام رو انجام بدم .  شما که ژنرال عالی رتبه ارتش شوروی هستید نباید این حرف‌ها روبزنید .      

مرد كه مي دانست نمي تواند دختر لجبازش را راضی كند؛ سيگار را در جاسيگاری له كرد و تند از جايش بلند .سكوت پدر نشانی از راضي شدنش بود .هيلدا لبخندي زد .اين يعني سفرش آغاز شده بود .سفری که بوی باروت می داد.  بوی خون ،بوی چیزهایی که هیلدا ی ناز پرورده اصلا با آن‌ها مأنوس  نبود .
****

۲۵ژوئن ۱۹۴۱
شوروي جبهه شرقي اروپا، اوپوجكا


با ترس به چشمان پسر نگاه كرد  و داد كشيد.
- فرار كن!

پسر نوجوان كه كلاه سنگين آهنینش به سرش بزرگ بود؛به سختی خود را از زمين كند ،کلاهش را عقب تر کشید. تند اسلحه‌اش را برداشت و همراه او فرار کرد. صدای تیربار همه جا را گرفته بود .قطرات عرق از پیشانی هر دویشان می چکید و موهای بورشان از زیر کلاه جنگی به سرشان چسبیده بود . سینه خیز خود را در سنگر ها پنهان کردند. پسر نوجوان به مرد جذاب روبه رویش با آن چشمان آبی خیره شد و گفت:

HildaWhere stories live. Discover now