قرار

44 5 8
                                    



زمان حال
ساعت شش عصر

الکس از شکست خشمگین بود با اخم از جیپ پیاده شد. آن ها کنار رودخانه ای تصمیم  به ایستادن گرفته بودند؛  به سمت رود رفت تا آبی به صورت خسته اش بزند که چشمش  به هیلدا خورد که روی خاک‌ها   افتاده بود و بی هوش شده بود.    تند زن پرستاری را صدا زد. زن که مثل خود هیلدا، تمام لباس هایش خونین بود هراسان خود را به هیلدا رساند.

- بله قربان چی شده .         

الکس نگران کنار هیلدا نشست و سرش را به زانویش گرفت. 

- ببین چشه ؟         

زن از نگرانی الكس براي هيلدا متعجب شد و برداشت های عاشقانه کرد.

- بله قربان.       

زن، نبض هیلدا را چک کرد. بدنش را هم وارسی کرد آثاری از زخم و تیر نبود.

- حالش خوبه قربان فقط از شوک قش کرده.       

الکس نفسی آسوده  کشید خودش هم نفهمید چرا از زنده ماندن هیلدا باید خوشحال شود شاید او باید می فهمید جاسوس کیست و شاید  ... نه اصلا  نمی خواست فکرهای رمانتیک بکند. از جای بلند شد.

- بهش خوب برس!

این را گفت و رفت . باید مثل هر بار شکست؛ کلی جواب برای مافوق هایش آماده می کرد .
***

- دوباره چرا شکست خوردید ؟           

اخم های الکس در هم شد اما با شرمندگی گفت:

- قربان قضیه ی جاسوس،  خیلی جدی تر از این حرف هاست. امروز دشمن تمام حرکات ما رو  انگار که از قبل می دونست و پیش بینی کرده بود، نتونستسم کاری بکنیم. تمام نقشه های ما، از قبل به دست دشمن رسیده بود.        

پیر مرد مشتش را گره کرد.

- هر چه سریع تر باید جاسوس رو دستگیر کنی ما دیگه نمی تونیم از این بیشتر تلفات وخسارات بدیم.         

الکس تا خواست جواب دهد فرمانده تند سوار جیپش شده بود و رفته بود و فقط برای ماشین در حال حرکتش احترام نظامی گذاشت .     

بي معطلی به سراغ هيلدا رفت هنوز كنار رود روی خاک ها بود ولی حالا بیدار شده بود. آرام کنارش نشست. صدای گذر تند جریان آب برای گوش های هیلدا ملودی آرامش بخشی داشت . با دیدن الکس که کنارش نشست خودش را جمع و کرد نشست. 

- راحت باش.  

- ممنون. به من گفتن که شما اول متوجه حال بد من شدید. شما دوباره منو شرمنده کردید.        

الكس لبخندي زد. تمام يونيفرم ارتشی‌اش خاکی شده بود؛ کمی خاک شانه‌اش را تکان داد.

- کاری نکردم وظیفه بود شما بهترید؟

HildaWhere stories live. Discover now