این دیگه چیه!

16 2 0
                                    


  هیلدا به دسشویی قرارگاه رفت که آن هم از چادر درست شده بود. حالا می توانست با خیال راحت درون کادو رازآلودش را بگشاید .با دقت مشغول باز کردن قلب شد. درون مدال، دایره کوچک فلزی یافت با اخم به آن نگاه کرد.
_این دیگه چیه !         

آن دایره، فقط
یک توپ فلزی کوچک، درون مدال بود؛ تا صدا دهد. هیلدا اما فکر دیگری کرده بود فکر کرده بود شاید مهربانی بی دلیل الکس به خاطر آن است که به او شک دارد .  به تازگی از پدرش تلگرافی دریافت کرده بود که در قرارگاه جاسوسی آلمانی  وجود دارد و باید مراقب باشد . چون به دلیل رگ آلمانی‌اش اول شک‌ها به سمت او حمله ور می شوند .

هیلدا که خیالش از بابت کادو راحت شده بود تصمیم گرفت تا به این چیز ها فکر نکند. هنوز دلش از مهربانی الکس قنچ می رفت و هر روز بیشتر
شیفته اش می شد .

***
سوم اوت ۱۹۴۱ ساعت سه بامداد
مقر فرماندهی ارتش نازی، لهستان اشغالی

مرد میانسال تلفن را در گوشش جابه جا کرد و به سرباز بغل دستی اش گفت:

-این کد ها رو یادداشت کن.

سرباز، تند کاغذی  و قلمی به دست گرفت وگوش به فرمان ایستاد مرد گفت:
-بنویس۵۶.۹۴۸۸۸۹،۲۴.۱۰۶۳۸۹نوشتي.    
سرباز تند جواب داد

-بله قربان .          
  مرد میانسال چیزی نگفت تماس را قطع کرد. دو دستش را روی میز  گذاست و خم شد.
- خوبه این دختره داره خوب به ما کمک می کنه .                

  مرد میانسال که فرمانده ارتش ناری بود؛ کاغذی که سرباز روی آن نوشته بود را برداشت.
  - کدوم دختر رو منظورتونه قربان ؟       

فرمانده اخم کرد، این یعنی سرباز زیادی حرف زده بود سرباز تند سرش را پایین انداخت.

- مرخصی .      

- بله قربان.    

سرباز احترام نظامی گذاشته بود و اتاق را ترک کرده بود. فرمانده با قدم‌های بلند به سمت چند مرد و زن که مشغول کاغذ و دفاترشان بودند رفت.  کاغذ را به سمتشان گرفت.
 
- این رو رمز گشایی کنید یکی از جاسوسامون از روسیه فرستاده .      

دختر عینکی که موهای  صاف وبلندی داشت و کلاه و لباس نظامی به تن کرده بود؛ کاغذ را گرفت، بعد از خواندن پیام تند گفت:

- این پیام رمزی نیست قربان ، مختصات جغرافیایه!      
 
بعد به سمت پسر جوان بغل دستی اش گرفت و ادامه داد.

- تو هم ببین !          

همه با دقت به پسرجوان که مشغول وارسی پیام بود نگاه می کردند بالاخره پسر لب به سخن گشود .

- آره درسته این مختصات جغرافیایه.        

فرمانده به فکر فرو رفت و سریع دستور داد.

- زود بفهمید که این مختصات کجاست.      

یکی از افراد از جایش بلند شد مختصات راخواند از روی کتابش چیزهایی را جست وجو کرد و گفت:
- قربان، این اعداد، ریگا، یکی از جمهوری های متحدِشوروی  رو نشون میده.       

فرمانده با شنیدن این حرف ها لبخند پیروزمندانه ای زد ولبش را خاراند.

- پس دارن به سمت ریگا میرن !        

- چی فرمودید قربان ؟        

این را یکی از افراد مسئول رمزگشایی اطلاعات گفته بود. فرمانده راضی گفت:

- امروز جاسوسمون تو یکی از قرارگاههای ارتش سرخ گفته بود که قرار ارتش سرخ به سمت شمال  حرکت کنن، پس منظورش از شمال ریگا ،پایتخت لتونی یکی از جمهوری های متحد شوروی بوده !           

همه به فرمانده خیره بوند و هزاران کد وپیام رمزی دوباره داشت هم چنان مخابره می شد . 

- به کارتون ادامه بدید؛چرا به من زل زدید تا یک بامداد روز بعد باید رمزگشایی تموم شه وگرنه رمزها دوباره عوض میشن !         

با حرف های فرمانده افراد دوباره به خود آمدند و مشغول شدند. فرمانده با خود می اندیشید که این جاسوس خیلی به دردش خورده است . تند به سمت تلفن رفت تا بقیه را از رفتن ارتش سرخ به سمت ریگا خبرکند .***

( بعد هزاران سال بالاخره پارت جدید😁)

HildaWhere stories live. Discover now