کاغذ مچاله شده

43 11 7
                                    

پارت پنجم

دیگر تمام مجروهان را داخل امبولانس مدل فورد بزرگی جای داده بودند . خسته بود ارام نشست تا خستگي اش رفع شود . حالش ديگر از اين اوضاع بهم می خورد. زیاد کار می کرد وکمتر می خورد. با خوردن زیاد مشکل نداشت. هیلدا همیشه کم خوراک بود ؛اما با اینکه سه روز بود که حمام درست حسابی نکرده بود؛ مشکل داشت .حالش ازاین محیط کثیف به هم می خورد .

روی خاک های زمین خط های فرضی رسم کرد. چشمش به کاغذی مچاله شده افتاد. کنجکاو بازش کرد. جای لب های سرخ یک زن روی صفحه خودنمایی می کرد و پیام یک خطی درآن.

-فردا می بینمت آلی‌یوش.

با دیدن نام آلی یوش به فکر فرو رفت. یعنی در این قرارگاه هم فردی به نام آلی یوش، هم نام عشقش وجود دارد؟ كلافه كاغد را دوباره مچاله كرد و زمین انداخت . حتی با فکر اینکه به مردی به نام آلی یوش ،عشق ورزی شود هم ، حس حسادت می کرد. با اینکه فکر می کرد این یک مرد دیگر فقط هم نام مرد اوست.

-همه پرستارها سوار شن.

با شنیدن صدای زن پیر که مسئول پرستارها بود. خسته از جایش بلند شد و رفت تا پشت کامیون سوار شود . غافل از اینکه الکس تمام حرکات او را زیر نظردارد . با رفتن هیلدا ،الکس به طرف کاغذ رفت و آن را بدون اینکه باز کند از زمین برداشت و داخل جیبش گذاشت.

***

الكس خسته درجیپ نشست. كلاهش را برداشت ، موهاي پرپشت مشكی‌اش را درست کرد و دوباره كلاه را سرش گذاشت. زير چشمی به سرباز راننده نگاهی انداخت. وقتي فهميد سر او به رانندگی‌اش گرم است ؛آرام كاغذ را از جيبش در آورد. بازش كرد و نگاهش كرد . با ديدن محتواي نامه گيج شد . این دیگر چه نامه ای بود ! آلی یوش کیست ؟ یعنی پشت این نامه به ظاهر عاشقانه، چه پیامی پنهان شده بود؟ باید هر چه زود تر می فهمید .جاسوس را باید می یافت.****

از پشت كاميون به جاده هاي خاكي نگاه می کرد. دختري كه كنارش نشسته بود، گفت :

-تو از خانواده پولداري هستی؟ اخه روز اول خيلی شيك پوش بودی!

هیلدا آرام از یونیفرم سفیدش که حالا شبیه دیگر پرستاران بود؛ چشم گرفت و به چشمان معصوم دختر نگاه کرد. اما نمي توانست به او بگويد که دختر یک ژنرال است. از كجا معلوم او برای به دست آوردن اطلاعات سر صحبت را بازنکرده است ! همين حس بدش نسبت به اطرافيان ، باعث شده بود دوستي نيابد. شاید هم وقتی برای دوستیابی نبود .

- داخل شوروی مگه آدم پولدارهم وجود داره ! همه برابرند(۱).

خود هیلدا هم از حرف شعاری و دروغش چندشش شد. دختر کنار دستی‌اش لب هایش را آویزان کرد.

- ببخشید یادم نبود.

بعد طرف زن دیگری چرخید و با او مشغول صحبت شد . هیلدا به خورشید تابان ماه ژوئن چشم دوخت . پارچه سياه سقف كاميون را پوشانده بود؛ اما هيلدا نزديک لبه نشسته بود و مي توانست مناظر سوخته اطرافش راببيند
***

HildaDove le storie prendono vita. Scoprilo ora