دوسال قبل
- هيلدا تو سربازی که همراه پدر اومده بود رو دیدی ،زیادی جذاب نبود!؟
- با بهت به شیفتگی سارا، خواهرش نگاه کرد . سارا خیلی با آن موهای بور و چشم های روشن، شبیه هیلدا بود اما کمی کوتاه قد تر بود و دماغش استخوانی تر بود.
- اره ولی خب که چه ؟!سارا چینی به دماغش داد و پاهای سفید
بلندش را که دامن کوتاهش به خوبی به نمایش گذاشته بود با ذوق تکان
داد .- تو از اول هم بی ذوق بودی. ندیدی چه طور تورو نگاه می کرد؟ بهت
حسودیم میشه!حسادت ،او از اين كلمه خيلی می ترسید. همین حسادت ،مادرش را به کام مرگ کشیده بود .با جدیت به خواهر کوچکترش گفت :
- سارا بهتره این بحث رو تموم کنی !آن ها در حياط خانه اشان روي نيمكت فلزي زيبايي نشسته بودند . هر دو دختر در تابستان مسكو لباس هاي كوتاهي به تن داشتند . آن ها در قاب منظره خانه اروپايي بزرگ اشان، زيباتر جلوه می كردند . درختان به رديف و منظم همه جا كاشته شده بودند . مشغول صحبت بودند كه ماشين جيپی جلويشان ترمز كرد.
- خانوم هيلدا شما هستيد ؟
هر دو به مرد بور با ان لباس های
نظامی سبزرنگ ارتشی نگاه کردند. سارا با شوق بلند شد.
- شما آلی یوش هستید.
- بله پدر شما به من گفتند که تا خبری بهتون بدمهيلدا دامنش را
پايين تر كشيد و كلاهش را صاف كرد به سارا كه با ذوق ايستاده بود نگاه كرد به نظرش از پشت كمرش باريك تر به نظر می رسيد . سارا آرام موهای خرگوشي اش را كنار زد.- بله چه خبري ؟
آلی يوش به ساراي نوجوان و دختر جدي كه روي نيمكت نشسته بود گفت:
- پدر شما براي يک سری مسائل نظامی به بلگراد سفر كردند. به دليل فوری بودن اين سفر نتونستند براي خداحافظی بيان.
هر دو دختر كه انگار به اين موضوع عادت كرده باشند هيچ واكنشي نشان ندادند.- ممنون از خبرتون.
اين را دختر جدی گفته بود و بلندشده بود و به سمت خانه حركت كرده بود . خانه اشرافی ژنرال زيادي به چشم می زد به نظر آلی یوش اصلا با شعارهای حکومت کمونیستی تطابق نداشت .
آلی یوش به مسیر رفتن دختر چشم دوخته بود .دختری با پاشنه های بلند قرمز و کلاه لبه دار سفید که روی خرمن موهای طلاییش قرار گرفته بود؛ داشت از او دور می شد . چه طور می شداو از پشت اين چنین زیبا و رمانتیک باشد!
****
پارت چهارم ۳۰ژوئن ۱۹۴۱ ،هشت صبح ،زمان حالصدای فریادهای حماسی استالین از جای جای قرار گاه، از درون رادیوها
به گوش می رسید . سربازان خسته، نفس نفس می زدند. آلمان داشت کیلومتر به کیلومتر در خاک روسیه پیشروی می کرد و همه به جز مقامت چاره ای دیگر نداشتند . صدای فریاد کسی آمد- زود همه ی وسایل را در کامیون ها جمع کنید باید عقب نشینی کنیم.
آلی یوش اخم کرده بود با حمله دو روز گذشته به قرارگاه، دیگر خط
شکسته بود . همه باید هر چه سریع تر به عقب، نقل مکان می کردند . خسته، تمام جعبه های چوپی تسلیحات را روی کامیون گذاشت . نفسی عمیقی کشید و سرش را برگرداند. دختری سفید پوش را از نیم رخ دید به نظرش خیلی شبیه به هیلدا آمد . پوزخندی زد. دلتنگی کاری کرده بود که تمام دختران را هیلدا می دید. هيلدا اينجا چه ميكرد! حتما او در كافه هاي مسكو نشسته است و با دوستانش چای مي خورد.كلافه سرش را برگرداند اما پشت سرش، مارگارت را ديد كه شاكی به او زل زده بود .
- به چی فکرمی کردی؟ حتما یاد عشقت افتادی .
آلی یوش لبخند کجی زد.
- خب افتاده باشم چه عیبی دارد ؟
مارگارت لبانش را به تخس ترين
حالت جمع كرد و يك پايش را زمين كوبید.- پس من چي ؟
آلی يوش كه دختر به نظرش بامزه رسيد گفت :
- من جوابم رو بهت دادم من نمي خوام بهت آسيب بزنم از من فاصله بگير.
مارگارت كلاه نظامي اش را برداشت باد موهاي تيره اش به حركت دراورد در حالي كه دستي به گردن سفيدش می کشید. رنجور گفت:
- کسی که تو دل جنگ هست رو از شکستن قلبش نترسون ،اینجا من با دیدن هزاران صحنه تلخ، هر روز قلبم خونریزی می کنه؛ خودم پانسمانش می کنم .
- اما من يه جوری می شکنمش که دیگه نتونی چاره کنی .
اخم های مارگارت از جسارت آلی یوش در هم رفت :
- من به دستت میارم آلی یوش !هر روز که برای عملیات میرم اون بالا ، باخودم میگم شاید این اخرین پروازم باشه .پس هرکاری که دوست دارم و می تونم انجام بدم ،انجام میدم تا حسرتی به دلم نمونه .
- اما من ..
مارگارت با گذاشتن انگشتش روی لبان آلی یوش، حرف او را قطع کرد.
- شیش! هیچ نگو! .حتی اگه داشتن تو اشتباه ترین خواسته من باشه بازم تو
رو می خوام.آلی یوش با بهت آب گلویش را قورت داد و به مارگارت که بعد از زدن حرفش او را ترک کرد؛ نگاه کرد. دروغ چرا از این که دختری به زیبایی او چنین شیفته اش شده بود حس عجیبی داشت . اما تند خود را جمع کرد. سرش را که برگرداند و باچند سرباز که با دهن باز که او را تماشا می کردند مواجه شد .حتما ان ها همه چیزرا دیده بودند
.****
YOU ARE READING
Hilda
Romanceخلاصه : همه چيز از يک سفر شروع ميشود؛ سفر به درون خطرات ، به جايی به نام جبهه های جنگ جهانی دوم .هر دو عاشق و معشوق یعنی هیلدا و آلی یوش در جبهه های شرقی اروپا هستند،اما از حضور یکدیگر باخبر نیستند . چه می شود اگر هردو ان ها خائن شوند؛ به عشق خیا...