تیری نزدیک قلبش

40 6 7
                                    

پارت هشتم

صبح شده بود ، هيلدا و تمام زنان از ترس تمام شب را در سنگر زير زميني به سر برده بودند . گه گداري صدای هواپيماها و صداي توپ و موشک به گوش مي‌رسيد. يكي از زن‌ها ترسان به حرف آمد.

- نكنه اسیر نازی‌ها بشيم من شنيدم آدم رو می سوزونند!

زنی ديگر با تعجب گفت:

- مگه تو يهودي هستی ؟!

زن اول دستپاچه شد.

- نه نه كي گفته ! مگ خدا هم وجود داره!

هيلدا از تاسف سری تكان داد. انگار همه فهميدند كه زن يهود است و از ترس تفكر كمونيستی ارتش سرخ خدايش را پنهان ساخت . به راستی آن ها در كدام زمانه شيطانی گير افتاده بودند .در زمانه اي كه مردم به بهانه يهودی بودن می سوختن و بعضي‌ها هم از ترس خدا داشتن لب به كفر وا مي كردند . هيلدا كلافه گفت:

- بهتره بريم بالا ، الان مريض‌ها هم نياز به رسيدگي دارند .

زن چاقي كه اسمش ماريا بود مشتاق به سمت كنسروهای لوبیا كنار دستی‌اش مي رفت گفت:

- اول صبحانه.
هيلدا با ذوق گفت
- عاره دارم از گشنگي مي ميرم.

***

روی خاک ها غلت خورد و خودش را به اِلی یوت رساند . به رد خونی که از لبان و دهان پسرک نوجوان جاری بود نگاه کرد. احساس کرد که قلبش برای هزارمین بار در این جنگ لعنتی دارد از هم متلاشی می‌شود .

صدای نفس های سختی که اِلی یوت تیرخورده می کشید مثل تکه های تیز شیشه قلبش را خراش می داد .نمی خواست این پسر نوجوان با این سن کم بمیرد. بی طاقت پسر را که روی زمین افتاده بود تکان داد.

-اِلی یوت ، طاقت بیار!

پسر به حرف های آلی‌یوش لبخندتلخی زد.

-تو برو خودت و نجات بده ..دیگه نمی تونی اینبار نجاتم بدی.

صدای تیربار و بقیه سربازها به گوش می رسید. همه درحال جنگ بودند. نازی ها به کسی رحم نمی کردند وکسی نمی توانست از زیر آتش سنگینشان جان سالم به درببرد.

به جایی نزدیک قلب الی یوت تیر خورده بود .چشمان آلی یوش پراشک شد. یعنی این پسر نمی توانست بعد جنگ با گلوریایش ازدواج کند؟ یعنی تمام آرزوهای او با مرگش زیر خاک های سنگین شوروی همراه خودش دفن می شد .
نه! نباید می‌ گذاشت چنین اتفاقی بیافتد. با احتیاط نیم خیز شد و زیربغل‌های پسر را گرفت و با خود به عقب کشید . زیر گوشش آرام گفت :

-تو باید زنده بمونی پسر! به خاطر گلوریا هم شده باید زنده بمونی .

صدایی از الی‌یوت به جز نفس های سنگینش به گوش نمی رسید. آلی یوش با تمام توان اورا با خود در همان حالت سینه خیز می کشید و حمل می‌کرد.

بالای سرشان فشنگ‌ها مثل برق وباد رد می‌شدند و سربازان ارتش سرخ که با آن چکمه های گلی شان تند از کنارشان می گذشتنذ. همه به فکر دفاع یا فرار بودند گویی که هیچ کس آن هارا نمی دید .

آلی یوش به خاطرآتش سنگین دشمن، نمی توانست بلند شود و بایستد. اما اگر هم بلند نمی شد حتما زیر یکی از تانک های دشمن له می شدند. نفسی عمیق کشید. بلند شد. پسر را که لاغر مردنی اما قد بلند بود در آغوش گرفت. تند دوید.

همه سربازان چه خودی چه نا خودی با تعجب به او نگاه کردند. او حتما دیوانه شده بود. به خاطر وزن پسر، آلی یوش زیاد نمی توانست تند برود. اما تمام قدرتش را به پاهای خسته اش داده بود. با دویدنش حال تمام تیرها را به جان خریده بود همانطور که داشت تند به سمت عقب فرار می کرد. ناگاه احساس کرد بازویش گرم شده است و درد گرفته اما توجهی نکرد فقط چشمان نیمه باز آلی یوت بیچاره را می دید که داشت در دستانش جان می داد.

HildaDonde viven las historias. Descúbrelo ahora